E.R·۴ ماه پیش«آینههای متفاوت»(قسمت چهارم)خیلی زود خانهی نرگس را پیدا کردم.نرگس دختری است که از همان برخورد اول، مهربانیاش تو را در آغوش میگیرد. مهماننوازیاش بینظیر است؛ انگار…
E.R·۴ ماه پیشصبحگاهی در ایستگاه مترو؛ خاطراتی در حرکت(قسمت سوم)مترو آرامآرام به ایستگاه مدنظرم نزدیک شد. 🚇وقتی از قطار پیاده شدم، همراه جمعیتی که بهسمت مقصدهای خود میرفتند، از مسیرهای پرپیچوخم و پل…
E.R·۴ ماه پیشاز ترمینال جنوب تا ایستگاه خاطرهها(قسمت دوم)دوباره راهی تهران شده بودم.اما این بار نه با ماشین، نه با خانواده؛ بلکه بعد از ۲۳ سال، سوار اتوبوس شدم. تجربهای فراموششده که حالا دوباره…
E.R·۴ ماه پیشبا من تا انتهای راه (قسمت اول)شب، سوار اتوبوس شدم و به سمت تهران راه افتادم.هرچقدر چشمهامو روی هم گذاشتم، خواب به سراغم نیامد...دلنگرانی بیماری پدر، فشار مشکلات پیش رو…
E.R·۴ ماه پیشحرکت جوهره عالمه پس اگر حرکت نکنیم حرکتمون میدهمیخوایم از رشد بگیم تا عالم واکنش نشون بده به سعی ما
E.R·۴ ماه پیشتابستان، گرما و اما بابا😭خاطرهای از هوای گرم تابستان و نسیم خنک روستاتابستون بود. هوای گرم و دلانگیز روستا، نسیمی خنک که روی پوست صورتهامون میرقصید. روی ایوان خ…
E.R·۴ ماه پیش🕰️ تابستون، گرما، و سالگرد بابا🌿گرمای تابستون، سالگرد بابا و لحظهای که حس کردم با لبخندش کنارمون نشسته... خاطرهای ماندگار از عشق و صبر خانواده.
E.R·۴ ماه پیشاولین بازی بسکتبال من_ داستانی واقعی درباره هیجان، رویا و شروعی تازهاولین سوت، اولین رویاهمهچیز با یه سوت شروع شد...صدای سوت داور هنوز توی گوشمه.قلبم میکوبید، مثل طبلهای جنگی.نفسام بند اومده بود.اولین با…
E.R·۵ ماه پیشرد پای پدی_رد پاهای شادی📘 قسمت دوم: رد پاهای پدر، رد صداهای شادی🧒🏐🏠💗🎈 بابا با هیجان فریاد میزد:«با پنجه بزن! نذار به کف دستت بخوره!»و من که وسط حیاط کوچیک خ…