ایده پروران
ایده پروران
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

بنگر!

بنگر، بنگربه عقربه که خود ساز میزند و میرقصد. بنگر به خورشید که خود را پشت دیوار ها پنهان میکند. بنگر به ماه که خود را در پلیدی عیان میکند.

بنگر به کوه که خود به ستوه امده...

بنگر به شیرین که تلخ شد!

بنگر به تهران که بلخ شد!

بنگر به ابوالفضل که دلخ شد!

عینک سیاه من!

بنگر...

صدایم را نمیشنوی؟

با تو هستم.

مگر میشود؟

تو دیدی من هم دیدم.

انوقت من زار بزنم اما تو خواب باشی؟

تو باد باشی؟

تو شاد باشی؟

تو سکوت کنی، من داد باشم؟

چشمانت کور بود؟

مگر پای برهنه کودکان سیستانی را در چله تابستان ندیدی؟!


نامه های بی مقصد را دیدی؟

ماهی های پشت سد را دیدی؟


ادم های رو به مرگ دیدی؟

باغ ها را بعد از تگرگ دیدی؟


ستاره های خاموش را دیدی؟

حمام های بدون دوش را دیدی؟


مردمان این شهر بیهوش را دیدی؟

اشک های مروارید بدون پوش را دیدی؟


مثل اینکه تو نعل را وارونه بسته ای!

من دستانم بلرزد! تو برقصی؟

من با کاکتوسم عزا بگیرم! تو برقصی؟


راست میگویی!

تو خواب هایم را ندیدی!


شب هایی که عینک سیاه من میرقصد....


نوشته ابوالفضل طزرجانی

گروه ایده‌پروران!


بنگرشیرینتلخچشمان کور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید