باز هم باور ندارید!!!
پس بگذارید توصیفش کنم...
آنچنان که استخوان ها به سان میله های فولادی دور تا دور بدنت را پوشانده اند تا شاید تو را از آسیب ها حفاظت کنند...
باور ندارید که گوش و چشم و زبان و قلب و ذهنتان را دور حصار هایی پوشانده اید که از شما محافظت کند؟؟
و حتی ذهنتان که مانند دزدگیری از فرار روح جلوگیری می کند...شما بنده ذهنتان هستید...ذهن شما دستور می دهد،شما هم می گویید چَشم.
و قلبتان، حتی زمانی که به ندای او گوش می کنید دروغ می گوید، لاف می زند و احساسات تو را...
چی میگن؟؟
هان...جریحه دار می کند...
احساس چیست؟؟درد؟؟چرا برای بد و بدتر به سراغ قلب می رویم؟؟!قلب شما هم یک زندانبان است...
دیگر چه میخواهید؟؟این واقعا زندگی شماست...
اما...
این حرف ها از من نیست...
از روحی است که آزاد شده؛نه با مرگ بلکه با فرار از زندانش...
این روح موفق شد. میله ها را شکست،از روی ذهن رد شد!!!
و
قلب را کُشت...
پسر بچه ای کوچک
در اتاقی تاریک
دیوار هایش هم قد او...
دیوار هر روز قد می کشید و پسرک آب میشد...
دیواری از کتاب ها و آیه های یأس بود
دیواری از آینه بود که هر شکلی که میخواست را نشان میداد...
فرشته را شیطان و شیطان را فرشته.
من زندانی بودم در این اتاق...
روحی تنها و پیشرو، پیشرو جسم...
اما روزی
نوری رسید...از روزنهٔ دیوار نوری تابیده بود که گرمای عجیبی داشت...نور را دنبال کردم...شکاف را یافتم و آن را باز کردم...نور تمام اتاق را روشن کرد...از گرمای آن دیوار ها ذوب شدند...و من یک روح آزاد...
بهشت زمین را یافتم..
نور را پیدا کنید...
دیوار را بشکافید...
روحتان را آزاد کنید...
...روح زندانی جسم است...
نوشته امیر محمد
گروه ایدهپروران!