بخش نخست را اینجا و بخش پایانی را اینجا بخوانید.
آنگاه ایلوواتار برخواست، و آینور دریافتند که او لبخندی بر لب دارد؛ و او دست چپش را برافراخت، و در میان تندباد، پیرنگ تازهای آغاز شد، مانند و بیمانند پیرنگ پیشین، و قدرت را گرد آورد و زیبایی تازهای داشت. اما ناهمسازی ملکور با آشوب اوج گرفت و به ستیز با آن پرداخت، و دیگر بار نبرد بانگها شدیدتر از پیش بازگشت، تا بدانجا که بسیاری از آینور دلسرد شدند و دست از سرودن برداشتند، و ملکور چیرگی داشت. آنگاه دوباره ایلوواتار برخواست، و آینور دریافتند که ترشروست؛ و او دست راستش را برافراخت، و بنگر! پیرنگ سومی در میان آشفتگی سر برآورد، بیشباهت به پیرنگهای پیشین. چه در ابتدا ملایم و مطبوع مینمود، خروش بیآمیغ نواهای لطیف در نغمههایی ملایم؛ که فرو نشانده نمیشد، و قدرت و ژرفا را از آن خود کرد. و سرانجام اینگونه نمود که دو نوا با هم در برابر سریر ایلوواتار بالیدن گرفتهاند، در ناسازگاری تمام با هم. یکی ژرف بود و فراخ و زیبا، اما آرام و آمیخته با اندوهی بیکران، که زیباییش به ویژه از آن ریشه میگرفت. دیگری اکنون به یگانگیای از آن خویش رسیده بود؛ اما پرهیاهو و تهی، و در تکراری بیپایان؛ و همسازی ناچیزی داشت، بلکه همآوایی خروشان کرناهای فراوان بر آواهایی کمشمار بود. و میکوشید تا با خشونتِ آوازش، نوای دیگر را خاموش کند، اما چنین مینمود فاتحانهترین آواهایش را دیگری از آن خود کرده و در پیواره با شکوه خود بافته.
در میانگاه این کشاکش، در هنگام لرزههای تالارهای ایلوواتار و جهیدن آشفتگی به درون خاموشیهای بیجنبش، ایلوواتار برای سومین بار برخواست، و نگریستن در چهرهاش هولناک بود. آنگاه او هر دو دستش را برافراخت، و در آهنگی تنها، ژرفتر از ژرفنا، بلندتر از سپهر، خلنده چون نور چشمان ایوواتار، نوا باز ایستاد. آنگاه ایلوواتار به سخن در آمد و چنین گفت: «آینور توانایند و تواناترین در میان ایشان ملکور؛ اما او و همه آینور بدانند که من ایلوواتارم. آنچه شما نواختید را من تجلی خواهم داد، تا ببینید که که چه ساختهاید. و تو، ملکور، خواهی دید که هیچ پیرنگی که بنمایهاش در من نباشد نواختنی نیست و هیچ کس را یارای دگرگونی نوای من. چه آنکس که اینچنین کند، خود درخواهد یافت جُزْ اسبابِ من در تدبیر شگفتیهایی که خود گمان نمیبُرد، نیست».
آنگاه آینور هراسان شدند، و ایشان هنوز سخنانی که به آنها گفته میشد را در نمییافتند؛ و ملکور شرمسار گردید، که از جوشش خشم در نهانش بود. اما ایلوواتار در شکوه برخواست، و از سامان دلپذیری که از برای آینور پرداخته بود بیرون رفت؛ و آینور در پیاش روان شدند.
اما هنگامی که به نیستی درآمدند، ایلوواتار به ایشان گفت: «بنگرید در نَوایِتان!» بر ایشان فرتابی نمایاند، و به آنان بینایی داد، در جایی که پیش از آن فقط شنوایی بود؛ و ایشان جهانی نو را در برابر خود پدیدار دیدند، و آن گویی بود در میان نیستی، و در آن پایدار بود، اما از آن نبود. و همچنان که شگفتزده مینگریستند، این جهان گذشته خود را بر ایشان آشکار کرد، و بر ایشان چنان مینمود که [این جهان] زیست و بالید. و آینور چون زمانی در سکوت بر آن چشم دوخت، ایلوواتار باز گفت: «بنگرید در نَوایِتان! این است خنیاگریتان؛ و هر کدامتان در اینجا، در میان پیرنگی که در برابرتان پیافکندم، تمام چیزهایی که گمان میکند که او، خود آنها را آفریده یا فزوده، خواهد یافت. و تو، ملکور، تمام اندیشههای نهانت را خواهی یافت، و پی خواهی برد که آنها مگر پارههایی از جملگی [اندیشه من] و گرامشگر شکوه آن نیست».
و در آن هنگام ایلووتار سخنان بسیار دیگری با آینور گفت، و به سبب به یاد سپردن سخنان او، و دانشی که هر کدام از نوایی که خود پرداخته دارند، آینور از آنچه بود و هست و خواهد بود بسیار میدانند و اندک چیزی بر ایشان ناپیداست. با این همه چیزهایی هست که ایشان توان دیدنش ندارند، نه با تکیه بر اندوختههای دانش خودشان و نه در رایزنی با یکدگر؛ چه ایلوواتار یکسرهٔ گنجیه دانشش را جز در نزد خود آشکار ننمونده، و در هر روزگاری رویدادهایی رخ میدهند که تازهاند و پیشبینی نگشتهاند، چه از گذشته بر نیامدهاند. و چنین شد که چون فرتاب جهان بر ایشان نمایان شد، آینور دریافتند که [این فرتاب] باشندگانی را در بر دارد که به اندیشه آنها راه نیافته بود. و با شگفتی، آمدن فرزندان ایلوواتار، و کاشانهای که از برایشان فراهم گشته بود دیدند؛ و دریافتند که خویش در پویش نوای خود، دستاندرکار آمایش این سرا بودند، و با این همه نمیدانستند که [این نوا] مقصودی فراتر از زیباییش دارد. چه فرزندان ایلوواتار تنها به دست او سرشته گشتند؛ و ایشان با پیرنگ سوم آفریده شدند، و در پیرنگی که ایلوواتار پیشتر از آن نمایاند، نبودند، و از آینور کسی در آفرینش ایشان دستی نداشت. از این رو هنگامی که [آینور] در ایشان نگریستند، فزونتر دلباخته آنها گشتند، که باشندگانی بودند، دگر از خودشان، ناشناخته و آزاد، که در آنها ضمیر ایلوواتار بازتابیده بود، و از خرد او [ایلوواتار] اندکی بیشتر دانستند، که اگر جز این گشتهبود، [آن دانش] از آینور نیز نهان میماند.
آنک فرزندان ایلوواتار الفها و آدمیانند، نخستزادگان و از پی آمدگان. و در میان همه شکوهِ گیتی، تالارهایِ فراخ و کرانههایش، و شرارههای گردانش، ایلوواتار کاشانهشان را در ژرفاهای زمان و میانه ستارگان بیشمار برگزید. و ممکن است این کاشانه بر کسانی که تنها شکوه آینور را میپندارند، و نه فراست سهمناک آنها، ناچیز به گمان آید؛ مانند کسی که تمام آردا را به جهت برافراشتن ستونی به کار گیرد و آن را برافرازد تا بدانجا که تارک آن گزندهتر از سوزن شود؛ یا کسی که تنها بیکرانیِ بیاندازهٔ گیتی را، که آینور هنوز دست اندر کار آراستن آناند، در گمان آورد و نه ژرفای آن دم را که جملگی چیزهای اندرون آن را پدید میآورند. اما زمانی که آینور در فرتابی بر این کاشانه نگریستند و برآمدن فرزندان ایلوواتار بر ایشان نمایان شد، آنگاه بسیاری از توانمندترینان در میان ایشان جملگیِ اندیشه و آرمانِ خویش را به سوی آن کاشانه باز گرداندند. و از میان ایشان، ملکور مهتر بود، که در آغاز نیز او بزرگترین آینور بود که در نوا [آینور] انباز داشت. و او فریبکارانه، در آغاز، حتی در نزد خود، چنین مینمود که رفتن بدانجا را به جهت سامان کارها در نیکاندیشی فرزندان ایلوواتار آهنگ کرده، تا بر آشوبهای تَف و زمهریر که به سبب او روی داده لگام نهد. اما او در دل سودای گردننهادگی الفها و آدمیان بر کامش خود داشت، چه بر موهبتهایی که ایلوواتار نویدِ بخشش به آنان داد بود، رشک میورزید؛ و او آرزوی داشتن پیشکاران و خدمتگذاران، و خداوندگار نامیده شدن، و سالاری بر کامش دیگران داشت.
اما دگر آینور بر این کاشانه که اندرون پهنه گسترده گیتی، که الفها آن را آردا، زمین، میخوانند، نگریستند؛ و دلهاشان در روشنایی شادمان شد، و چشمانشان رنگهای فراوان سرشار از شادی را نگریست؛ اما به سبب خروش دریا ناآرامی بزرگی را احساس کردند. و بر ابرها و باد، و گوهرهای سازنده آردا، از آهن و سنگ و سیم و زر و بسیار گوهران دیگر نگریستند: اما از میان این گوهران، آب را بسیار بیشتر میستودند. و الدار (Eldar) چنین گفتهاند که هنوز پژواک نوای آینور در آب بیشتر از هر گوهر دیگری که بر روی زمین است میزید؛ و ای بسا فرزندان ایلوواتار که هنوز شورمندانه به آواز دریا گوش میسپارند، هرچند نمیدانند که از چه رو چنین میکنند.
اینک از میان آینور، آنکه الفها او را اولمو (Ulmo) میخوانند، و ایلوواتار در خنیاگری او را ژرفتر از دیگر آینور آموزانده بود، اندیشهاش را بر آب نهاد. اما بر هوا و بادها، مانوه (Manwë) افزونتر درنگ کرد، که نیکنهادترینِ آینور بود. اندیشه آئوله (Aulë) در تار و پود زمین بود، که ایلوواتار به او چیرهدستی و دانشی اندک ناچیزتر از ملکور داده بود؛ اما سُرور و سرافزاری آئوله در نَفْسِ ساختن بود، و در آنچه ساخته، و نه در دستاندازی و نه در چیرگی خودش؛ از این رو او میبخشد و نمیاندوزد، و رها از دلبستگی، میگذرد و کاری نو آغاز میکند.
و ایلوواتار با اولمو به سخن درآمد و گفت: «آیا نمیبینی در این پهنه کوچک در ژرفاهای زمان ملکور بر گستره تو جنگ آوردهاست؟ او به سرمای گزندهٔ سخت میاندیشد، و هنوز نتوانسته زیبایی چشمههای تو، و برکههای درخشان تو را نابود کند. برف را بنگر، و فریبکاری سرما را! ملکور آتش و گرمای بیلگام را مهیا نموده، و شور تو و جملگی نوای دریا را فرو ننشانده. به بلندی و شکوه ابرها در برابرش بنگر، و مههای همواره در دگرش؛ و به فرود باران بر روی زمین گوش بسپار! و در این ابرها، تو به یارت، مانوه، که نزد تو از همه گرامی تر است، نزدیکتر میگردی».
آنگاه اولمو پاسخ داد: «به راستی که آب اینک از آچه قلبم میپنداشت زیباتر است، و نه اندیشه پنهانم برفدانه را میانگاشت، نه در تمام نوایم ریزش باران بود. در پی مانوه خواهم رفت، تا من و او، از بهر سُرور تو، جاودانه نغمهها بسراییم». و مانوه و اولمو از ابتدا با هم همپیمان بودند، و در جمله کارها آرمان ایلوواتار را وفادارانه پیگرفتند.