باسمه تعالی
اولین دانه های برف که روی زمین نشست ، رفت. انگار گذاشته بود که آسمان بزاید و چیزی روی دشت پهن کند ، آنگاه رخت و لباس هایش را ، در هم و بر هم جمع کند و توی ساک زوار در رفتهاش بریزد و بعد برود. و او رفت و واقعا رفت.
وقتی پشت سرش دویدم و داد زدم که چرا ؟ کجا ؟ چطور ؟ حتی سرش را هم بر نگرداند. او داشت می رفت و قدم هایش را توی برف ها جا می گذاشت ، برفی که حالا چهرهی خسته و رنجور زمین را حسابی سفید کرده بود.
اما وقتی که در پی اش دویدم ، وقتی که خیال کردم میتوانم ردش را بگیرم و بروم و به او برسم و بعد دستم را بیندازم روی شانهاش و برگردانمش و التماسش کنم و او هم واقعا با من برگردد ، دیدم حسابم غلط از آب در آمد. برف روی رد ها را پوشانده بود و بین این سفیدی بی پایان گم شده بود.
کم حرف میزد و چیزی بروز نمیداد. مثل برف. او مثل یک برف نرم زمستانی ، آهسته و قدرتمند می بارید. شاید برای همین گذاشت با بارش اولین برف زمستان برود.
بدی بزرگش همین بود که کم حرف می زد. او را توی خانه داشتم تا مثل یک مجسمه بپرستم. او بی آنکه سر و صدایی کند ، مشغول کار هایش می شد. سرش توی کار خودش بود. تکیه می زد به دیوار و یک بالش می گذاشت روی پاهای نحیف و خوش تراشش و لای برگه ها و کتاب ها گم می شد. من هم یک گوشه ، فقط نگاهش می کردم. محو تماشای او می شدم و حرکت آهسته و پیوستهی چشم ها و دست هایش را می پاییدم و هر لحظه بیشتر عاشقش می شدم. او حواسش بود که نگاهش می کنم ، برای همین گاهی سرش را بلند می کرد و یک لبخند باریک و شیرین گوشهی لب هایش نقش می بست و آن تنها هدیهای بود که هر چند دقیقه یک بار نصیبم می شد.
گاهی قسمتی از آن چیزهایی که می خواند و مینوشت را برایم میخواند. توضیح اضافهای نمی داد و من را توی این برهوت ناشناخته ، سرگردان رها میکرد. بار های سعی کردم که به جهان او نفوذ کنم و از این راه به او نزدیکتر شوم و هر بار شکست میخوردم. او در جهانی دیگر میزیست و من حسابی از او عقب مانده بودم. وقتی تلاش هایم را می دید ، به من گوشزد میکرد که تلاشم ارزشمند ولی بیهوده است. او بار ها می گفت من را خواسته چون در جهانی بیرون از کتاب ها و واژگان زندگی می کنم. من باعث می شوم او ارتباطش را با بیرون از دست ندهد ، من برای او حس زیستن بدون لایه های اضافی بودم.
اما من می خواستم شبیهش باشم چون او را میپرستیدم و این تلاش بی وقفه در نهایت من را وارد جهان او کرد. دنیای وسیع و بی پایان با زوایایی ناشناخته و آنجا و در آن سرزمین بی انتها ، من همه چیز را گم کردم. خودم را ، او را ، گذشته را ، اکنون را و در نهایت دست از پرستیدنش برداشتم. خواستم کاملا شبیه او و شاید کمی بهتر از باشم و این شروع جنگی بی سر و ته بود. یک هدف بی نتیجه و شسکت خورده.
او گذاشته بود زمستان بشود ، سایه ها همه جا را بگیرند ، هوا تاریک و نمناک بشود و تنها یک برف کم داشته باشد برای رفتن. همین بود که اولین برف سفید که چادرش را کشید روی صورت چروکیدهی زمین ، بار و بندیلش را جمع کرد و از خانهمان رفت. خانهای که آخرین سنگرم برای سختی ها و تلخی ها بود.
حالا جای او نشستهام. به جای او و به جای خودم ، لای برگه ها و کتاب ها گم میشوم و ادای او را در می آورم. برفِ پشت شیشه دارد بیداد میکند و من هر بار خیال می کنم که چشمانی از پشت پنجره در حال تماشا من است.