بسمهتعالی
اینکه بتوانیم شبها هم فوتبال بازی کنیم دیگر ته آزادی بود. درحالیکه این سالهای آخر مدرسه راهنمایی شبانه روزی شهید قنادی ، قانونهای خشکی وضع میکردند. زمان ورزشهای چهل و پنجدقیقهای در عصرها چگونه میتوانست درست باشد؟ اصلاً در این زمان کم قرار بود چه اتفاقی بیفتد!
حالا اما آمده بودیم دبیرستان شبانهروزی ولیعصر (ع) و حالوهوای آن خیلی فرق میکرد و یکی هم همین فوتبالهای عصر و شب بود. زمین سیمانی بیکیفیتی داشت ولی کارمان را راه میانداخت. از روی سلف غذاخوری از یک طرف و از روی سقف سرویس بهداشتی هم از یک طرف، نور پروژکتور روی زمین انداخته بودند.
کنار زمین، چندتایی نیمکت آهنی در سیمانیها ریشه دوانده و محکم شده بود. بچههایی که میخواستند تماشا کنند یا آنهایی که منتظر بودند نوبتشان شود، آنجا مینشستند. معمولاً شلوغ بود. علاقمند های زیادی داشت این بازیها عصر و بخصوص شبها. آن قدری که برای ما سال اولیها کمتر مجالی بود برای بازی کردن.
اینگونه بود که با خودمان میگفتیم حالا که ما را بازی نمیدهند پس ما برای خودمان تیم تشکیل میدهیم. آنوقت مجبور هستند ما را ببینند و بازی بدهند.
علاوهبر خودم، مهدی شکارچیان بود و سعید شبانی و حتما دو نفر دیگر هم پیدا میشد که پا در هوا مانده بود. بازی خوبی نداشتیم ولی تا دلت بخواهد علاقه و عطش بود. مثل اسب میدویدیم و میجنگیدیم. شاید قادر نبودیم آن تیمهای خوب را ببریم ولی میتوانستیم با خوب دفاع کردن، تیم حریف را هم با خودمان به زیر ببریم.
وقتی تعداد تیمها به چهار تا و بیشتر میرسید، آنوقت برای تلف نشدن وقت، زمانی که یک بازی مساوی میشد به جای زدن پنالتی یا قرعه انداختن ، هر دو تیم مینشستند و تیم کمنام و نشان ما هم خوراکش همین جور بازیها بود. بله ، میباختیم و مینشستیم. بیشتر مساوی میکردیم و تیم حریف را هم با خود میبردیم پایین و نوار بردهایشان را پاره میکردیم اما گاهی تلاشمان با خوششانسی عجین میشد و بردهای نادری هم برای ما به دست میآمد. آن موقع دیگر روی ابرها سیر میکردیم. تیم حریف یا از روی خستگی و یا عدم تمرکز این بردها را به ما که تیم کوچکی بودیم و با نفراتی ضعیف هدیه میداد.
اسم تیممان را هم میگذاشتیم فلسطین، گاهی لبنان. از این اسمهای عجیب تا بگوییم قبول داریم که تیم قوی نیستیم. این کار را با خنده انجام میدادیم ، تازه آن را به تیمهای دیگر گوشزد میکردیم تا آنها هم متوجه انتخاب ما باشند. درصورتیکه اصلا تیمهای دیگر اسمی انتخاب نمیکردند برای خودشان و تنها حواسشان به رقابت شدید بود تا در زمین بمانند و اوت نشوند.
بقیه هم ما را دوست داشتند ، یعنی تیم کوچک و خنده دارمان را. میدانستند اسمهای بزرگی در تیم نیست ولی داریم تمام تلاش خودمان را میکنیم و حسابی میجنگیم.
بعد آنوقت بود که پیشنهادها میرسید یعنی تیمهای دیگر یا مصدوم میدادند یا بازیکنشان کار برایش پیش میآمد و یا خسته میشد و میرفت و آنها بازیکن لازم میشدند.
آن وقت دست میگذاشتند روی بعضی از بازیکنهای تیم ما. خودم چند بار قبول کردم و تجربه بازی برای باقی تیمها را چشیدم و حتی روبروی تیم خودمان هم بازی کردم البته با تنشها و مسخرهبازی هایی که این تقابلها به دنبال داشت.
از این جهت بود که من بهصورت قانونی کاپیتانی تیم را از دست دادم. چون ایدهی راه انداختن تیم و چیدن تیم با خودم بود، اولویت داشتم ولی چون تیم را گاهی رها میکردم و میرفتم، پس عملاً این عنوان را از دست دادم. هرچند که در برگشت باز حرفها را خودم میزدم ولی هاله مقدس کاپیتانی دیگر ازدسترفته بود.
-خاطرات شبانه روزی-
مرداد ۱۴۰۰