
باسمه تعالی
اسب را هی کرد و با پرشی بلند از خندق گذشت. آنقدر قدرتمند بود که یک تنه از عهدهی هر دشمنی بر بیاید. جلو رفت و رجز خواند. حریف طلبید.
رسم بود برای اینکه خون کمتری ریخته بشود، جنگاوری از هر لشکر به میدان بیاید و نبرد آنها، نتیجهی جنگ را مشخص کند. همنبرد طلبید و خبری نشد. متوجه شد که او را میشناسند. به خوبی هم میشناسند. البته، دیدن یال و کوپال او برای زهرهترک شدن هر جنگاوری کافی بود. مگر میشد کسی عمربنعبدود را ببینید و مرگ را احساس نکند. حریفهای قبلی که چیزی جز این نصیبشان نشده بود.
علی برای بار سوم از پیامبر اذن جهاد گرفت. بار های قبلی، پذیرفته نشده بود. اوضاع بدی بود. کسی شهامت جنگیدن نداشت. احساس بدی در دل لشکر اسلام افتاده بود. کسی جرئت دست و پنجه نرم کردن با مرگ را نداشت. پیامبر وقتی که مطمئن شد کسی قرار نیست پا پیش بگذارد، اجازه داد. هنوز غم سنگین از دست دادن عمویش حمزه را در جنگ احد، بر دل داشت و از دست دادن علی، دنیای او را به سیاهی میکشاند.
عمامهی خودش را بر سر او گذاشت و شمشیرش را در دستهای علی جا داد. بر پیشانی بلندش بوسه داد و برایش دعا کرد. علی که دور میشد، هنوز بر لب دعا داشت. با صدای بلند به همراهان گفت: اکنون تمام ایمان به جنگ تمام کفر میرود.
ابن عبدود جا خورد. فکر کرده بود قرار نیست کسی به جنگش بیاید. قرار بود فاتحانه برگردد و پیروزی بزرگ را اعلام کند. اما اکنون جوانی، پیاده به جنگ او آمده بود. بدون اسب و یراق.
برایش دلسوزی کرد. نام و نشانش را پرسید و دوستانه از او خواست تا از راهی که آمده برگردد. امروز کسی زنده از کارزار با عبدود برنمیگشت. حریف جوان اما شروع به رجزخوانی و حماسهسرایی کرد. حرف ای درشت زد و پا پس نکشید.
کمکم خشم بر چهرهی عبدود نشست. جوانک گستاخی کرده بود و اسم و اعتبارش را زیر سوال برده بود. همه لشکریان حرفها و رجزها را شنیده بودند و جای کتمان نبود. باید درس عبرتی به او میداد تا ملکهی ذهن همه شود.
به پهلوی اسب زد و به پیش تاخت. به لحظهای میتوانست تن نحیف علی را زیر سم اسب و تیزی شمشیر خود، از هم بدرد. به سرعت نور به او رسید. ناگهان احساس کرد در حال سقوط است. گرد و خاکی بلند شد که آنها را از چشمهای دیگران پنهان میکرد. علی بر سینهی عبدود نشسته بود و تیغ تیز دشنهاش آمادهی کشتن او بود. خشم داشت عبدود را دیوانه میکرد. مرگ در پیش چشمش بود. حماقت کرد و به صورت علی تُف انداخت و بعد منتظر تلخی مرگ شد. اما علی از روی سینهاش برخواست. آهسته و متفکرانه به دور میدان جنگ گام برمیداشت. این دیگر چهجور جنگیدنی بود. چرا کار را تمام نکرد.
دقایقی که انگار طولانیتر از یک سال بود، به پایان رسید و علی به سمتش آمد. مبارزه را از سر گرفت و انگار که با رقیبی تمرینی میجنگد، او را از پا درآورد.
بانگ اللهاکبر علی بلند شد و گرد و خاکها نشست. فریاد شادی از سپاهیان اسلام بلند شد. حالا جنگ به نفع آنها مغلوبه شده بود.
علی که بازگشت، دورش را گرفتند و بر سر و صورت و زره و سپرش بوسه دادند. یکی پرسید: چرا همان اول کار حریف را نساختی!
علی پاسخ داد: آن لحظه، حریفم به من جسارت کرد و به صورتم آب دهان انداخت. گمان کردم که اگر شمشیرم را بر او فرود بیاورم، برای انتقام خودم بوده، نه برای خدا. پس، از خون او گذشتم تا آرامشم را دوباره به دست بیاورم و آنوقت با قلبی خالص از خواست خدا، کار حریفم را تمام کنم. من فقط برای خدا میجنگم.
[ بخشی از جنگ خندق، بین سپاه اسلام و سپاه احزاب کفر]