ابراهیم نجاتی
ابراهیم نجاتی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

دختری بر لبه

دختری بر لبه پرتگاهی بلند ایستاده‌است. چند لحظه‌ای می‌شود که نگاهش را از عمق درّه گرفته و به آسمان نگاه می‌کند. بادی نمی‌وزد تا موهایش را بیفشاند. هوا راکد است و کمی دم‌کرده.
می‌خواهد بپرد. به خیالش بالی در پشت شانه‌هایش روییده‌است اما نمی‌داند اگر از لبه پرتگاه جدا شود، آیا به عمق خواهد رفت یا به آسمان؟!
دلیلش شاید این است که تاکنون پرواز را تجربه نکرده‌ و این بال‌ها را هم به‌تازگی به دست آورده. حالا در پیش روی خود این دوراهی را می‌بیند. آسمان یا خاک!
خود را به سمت جلو لغزاند. هنوز ترس زیادی در چشم و قلبش داشت. با دقت بیشتری به ژرفای درّه نگاه کرد. از این‌جا ، ته آن بهتر معلوم بود. این‌بار چیزهایی را دید که باید می دید. استخوان هایی برهنه در بین صخره‌ها ، پخش‌ و پلا افتاده بودند.
فک هایشان کج شده بود. دیگر خبری از عشوه‌گری و زیبایشان نبود. آن‌ها حتما با مفهوم میرا بودن آشنا شده بودند و حتما در آن لحظه آشنایی ، خیلی هم احساس خوبی بهشان دست نداده بوده.
آن‌ها حتماً می‌خواستند برای هزار سال و حتی بیشتر، زیبا بمانند، ستایش بشوند، معشوق باشند. اما نشد و حالا طعمه ی خاک شده بودند.
دختر ، بال های پاک و مشکی اش را به دور خود پیچید و آماده ی اوج گرفتن شد!

تیر ۱۴۰۰

دخترپرتگاهپروازبالاستخوان
👨‍🏫 مُعَلِّم ✒️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید