
باسمه تعالی
تنها چیزی که به فکرمان رسید بخریم و توی یخچال خوابگاه بگذاریم تا چشم طمع به آن نباشد، شیر بود. اینطور شد که یخچال پر از پاکتهای شیر شد، در حالی که با ماژیک روی آن اسم نوشته بودیم و علامت زده بودیم. بعدتر بطری را هم امتحان کردیم. این قضیه مدتی ادامه داشت. دوستهایم اما کمکم عقب رفتند و خودم تنها این کار را دنبال میکردم. جوان بودم و برای سلامتیام خیلی ارزش قائل بودم.
به مرور زمان فکر کردم که این شیرهای پاکتی و حتی بطری احتمالا ضعفهایی داشته باشند. برای اینکه ماندگاریشان زیاد بشود، یک چیزهایی از آن کم کرده و یک چیزهایی به آن اضافه کردهاند. مثل شیر طبیعی نمیشوند. بعدتر شنیدم که میشود از لبنیاتیها شیر خرید و جوشاند و بعد که سرد شد، توی یخچال گذاشت و در چند روزه آن را مصرف کرد.
با شوق، سراغ این روش رفتم ولی انگار کار لبنیاتیها میلنگید. یکی دو بار که شیر خریدم و جوشاندم، بو میداد و مزهی بدی داشت یا اصلا خوشمزه نبود. زود ناامید شدم و برگشتم سراغ همان روشهای قبلی.
سرمای اقلید سرد و گزنده بود. اصلا اقلید را به سرمایش میشناختند. دانشگاهمان سالن ورزشی نداشت. مثل خیلی چیزهای دیگر که نداشت و برای خودش دبیرستانی مجهز شده بود تا یک دانشگاه درست و حسابی. برای همین مسئله، دانشگاه یکی از سالنهای تقریبا نزدیک به دانشگاه را هماهنگ کرده بود و وقت ثابت گرفته بود. ماشین یا وسیلهای نداشتیم تا آن جا برویم. آنقدرها هم دور نبود که تاکسی بگیریم. ناسلامتی ورزشکار بودیم. لباسهایمان را میریختیم توی کیف و توپ را میزدیم زیر بغل و چند تا چند تا، میافتادیم توی پیادهرو زیبای خیابانهای شهر و راهمان را به سمت سالن میکشیدیم و میرفتیم. اقلید هر چه نداشته باشد، زیبا و سرسبز است. من همیشه میگویم که آن را باید یک باغشهر بزرگ دانست.
بعد از یک سالن سنگین و خستهکننده، ضعف و تشنگی سراغمان میآمد. یکی از همین دفعهها، وقتی سرم را توی یکی از مغازهها کردم، آنجا دستگاه نسبتا بزرگ و عجیبی دیدم. شبیه یک یخچال یا فریزر بزرگ. از فروشنده پرسیدم که چیست و او هم گفت که داخل دستگاه شیر تازه است. مال گاو خودمان است و چیزی از آن نگرفتهایم. کاملا سالم و طبیعی. بیخیال نوشیدنیهای قندی و مضر شدم. یک بار دیگر به شانسم فرصت دادم. یک پاکت پلاستیکی را پر کرد و هزینهاش را حساب کردم. خیلی ارزانتر از نوشیدنیهای دیگر در آمد.
به دانشگاه که رسیدم، شیر را توی پاتیل بزرگی ریختم و روی آتش آشپزخانه بلوک خوابگاهی گذاشتم و خودم به حمام رفتم. بعد از یک دوش کوتاه، سراغ شیر رفتم و وقتی از جوشیدنش مطمئن شدم، آن را برداشتم و به اتاق بردم. شیر داغ را وسط اتاق گذاشتم و دوستهایم را صدا زدم. آنقدر زیاد بود که یکی دو تا استکان هم به بقیه برسد. حتی بچههای اتاقهای همسایه را هم بیخبر نگذاشتم. چند نفری استقبال کردند. شیر به تنهایی لطف نداشت. قند یک گزینهی دم دست بود ولی خرما لطف دیگری داشت. دوستم از داراب برایمان خرمای خاصو، سوغات آورده بود. دور هم نشستیم و توی سرمای قدرتمند اقلید و البته در پناه دیوار های ضخیم خوابگاه و شوفاژی که پر توان، هوا را گرم میکرد، لیوان و استکان بود که پر و خالی میشد. شیر خوشمزه و مقوی بود. هم تشنگیمان را برد و هم گرسنگیمان را. باقی شیر را هم توی بطری کردم و گذاشتم توی یخچال. روزهای بعد هم، مزه و کیفیت خودش را نگهداشت.فروشنده راست گفته بود.
من آن زمستان سرد را با همین دلخوشیها سر کردم و با خودم عهد کردم که سال جدید وقتی برای کار به گراش میروم، همین روش را دنبال کنم. اما وقتی برگشتم، نه آنچنان شیر گوارایی گیرم آمد و نه سرمای گراش، حلاوت اقلید را داشت. خیلی زود کم آوردم و عقب نشستم.
این روز ها قهوه میخورم. برای اینکه دمی آرام بگیرم، گوشهی دنجی از کافه مینشینم و قهوهی تلخم را سر میکشم و بعد مشغول خواندن و نوشتن میشوم. حالا که این کار ها را با گوشی موبایلم میکنم، خیلی جلب توجه نمیکند. توی کافه، مثل بقیه، من هم ظاهرا کلهام توی گوشی هست ولی خب، خیلی با هم فرق میکنیم.
قهوهی تلخ بهانهای است تا از شلوغیهای آدمها فرار کنم و برای خودم وقت بگذارم. البته این کار را توی قدمزدنهای عصرانهام هم دنبال میکنم. وقتی که پاهایم، بی وقفه و بیهدف، کوچه و خیابانها را به زیر خود میکشند، پرندهی خیالم از کالبد تنم بیرون میرود و با فراغبال، به هر سمت و سویی پر میکشد. گاهی حتی قهوههای روزانهام را وسط همین قدمزدنها جا میدهم و یک ترکیب درست و حسابی میسازم برای جدا شدن از چارچوب زندگی ملالآور امروزی.
خب، اینها خیلی ربطی به شیرکاکائو نداشت ولی دو تا قصهی جدا از هم از دو تا نوشیدنی خاصی است که نقش کلیدی در زندگیام داشتهاند. شاید اگر اینها را با هم قاطی کنی، شیرکاکائو درست شود و اگر هم آن نشد، حداقل یک لاتهی خوشمزه را تجربه خواهی کرد.