باسمه تعالی
من همین حالا که حسابی بزرگ شدهام و دارم توی زمختی زندگی دست و پا می زنم ، همین حالا که فکر و خیالم پول و شغل و اعتبارم است ، همین الانی که آدم ها را عدد می بینم و صفر های اضافی توی حساب ها ، اما با تمام وجود تاریکی ها و خستگی ها و هوس هایی که روی دلم تلمبار شده و آن را سیاه و سخت و چروکیده کرده ، یک گوشهاش اما یک معصومیت کودکانه دفن شده. معصومیتی از جنس یک کودک روستایی در خانه و کوچه هایی گِلی ، در عصر پاییزی باران خورده ، دارد نفس میکشد و چند مدت یک بار به بهانهی یک تصویر یا یک حرف یا یک فکر یا یک آهنگ ، سر بیرون می آورد و من را برای لحظاتی به کلی عوض میکند. آنجا است که میشوم همان کودک روستایی معصوم که دارد توی کوچه های خاکی قدم برمیدارد و بوی خاک باران خورده ، هوا پر کرده.
این خیال شیرین اما به همین جا ختم نمیشود. آنجا و در آن خاطرهی غریب و دور و دراز ، پای یک دختر در میان است. یک دختر ناشناس آشنا. آشنا از بابت اینکه قلبم کششی به او دارد و ناشناس چون نمیدانم دقیقا کیست ! صورتش را در چارقد پولکدارش قایم کرده و تنها گونه های گل انداختهاش را می بینم و لب هایی که میخندد ، خنده هایی به شیرینی آب های چشمهی زلال بالادست روستا.
من حتی اگر یک قاتل سریالی بشوم ، حتی اگر یک شکست خوردهی تمام عیار بشوم ، حتی اگر تمام سیاهی ها روی دلم بنشیند اما این معصومیت بر باد رفته ، این معصومیت بلوغ نیافته را یک گوشه از ذهنم یا قلبم دارم. این حس گذرا ، مثل آتش زیر خاکستر میماند ، بی صدا و خفته است ولی به لحظهای می تواند تمام وجودم را به آتش بکشد و تمام سیاهی و تاریکی ها را حتی برای چند ثانیه هم که شده ، از وجودم بشوید و ببرد.
من در آن بهشت موعود ، در آن وصال آسمانی ، همان کودک عاشق خواهم بود و در آن روز ، دخترک ، صورتش را بالا خواهد آورد و در چشم هایم خیره خواهد شد و لبخندش را به من هدیه خواهد کرد. آنجا جای هیچ حرف و سخنی نیست ، آنجا چشم ها با هم سخن خواهند گفت و من بیتاب چشم فروخفتهی دخترکم.
آبان ۱۴۰۳