ابراهیم نجاتی
ابراهیم نجاتی
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

پسرک چوپان [ قسمت ۱ ]




گرمایی که شاید برای بقیه مثل عذاب می ماند ، برای او نسیمی بهاری بود . یک عطش یا حرارت در درونش او را اینگونه نسبت به گرما ، مشتاق می کرد. شاید هم ، زاده‌ی گرما بودن این ویژگی را برایش به ارمغان آورده بود.
آن جا ، آن روستا ، آنقدر گرم نبود که بشود گفت کوره‌ی آجر پزی است. ماه های آخر زمستانش به شیرینی بهار بود . پاییز ها هم در نگاه او دلچسب بود . می ماند این وسط خود بهار که زود تسلیم گرمای تابستانه می شد و تابستانی که می‌توانست جهنم بشود اما نه برای او ، نه برای او که خودش زاده‌ی آتش و گرما بود.
دست انداخت و کیف کولی را از گیره جدا کرد. نگاهی به کتاب و کاغذ های سفید درونش انداخت تا مطمئن شود آن جا هستن و حتی خودکار آبی. اگر یادش می رفت و آن ها را نمی برد ، ممکن بود حسابی حوصله ش سر برود. قمقمه ی آب را هم توی کیف کوچک کولی جا داد ، البته مجزا از کتاب و کاغذ ها تا مبادا خیس‌شان کند.
آن را از روی سر و یکی از دست هایش عبور داد و روی شانه اش انداخت و تنظیم‌ش کرد تا روی بدنش توازن داشته باشد و اذیتش نکند.
آن وقت بود که چوب را از تکیه‌ی دیوار جدا کرد و بین مشت گره کرده اش گرفت و از سایه بیرون زد و آن‌وقت ، نور آفتاب ریخت توی صورتش و بعد نسیمی نیمه گرم صورتش را نوازش کرد.
گله زودتر از او ، از آغُل بیرون زده بود. باید پا تند می‌کرد تا عقب نماند. گله راه خودش را می دانست ولی باز عاقلانه نبود که به امان خودشان بسپاردشان.
بُزی جا مانده بود و سرش را کرده بود توی آت و آشغال ها. اصلا چیز اشتها برانگیزی بین شان نبود. فقط داشت پوزه می کشید و شاید می خواست تکه پلاستیکی جدا کند و بجود.
داد زد:《چه کار می کنی؟》
مطمئن نبود که حرفش را می فهمد یا اگر هم بفهمد ، به آن گوش می دهد. ولی از روی علاقه ، با بعضی هایشان حرف می زد. با نر های گله ، آن ها که یال و کوپالی داشتند و رشید و غرورانگیز بودند ، زیاد حرف می زد ، شوخی می کرد، دست به یال بلند و گردن های کشیده شان می کشید. گاهی مسخره شان می کرد و یا تشویق به رفتن ، نسبت به آنها حس خوبی داشت ، مثل یک ارتباط مردانه . با آن کوچک تر ها که تازه هم قدم با گله شده بودند هم حرف می زد. بشهان توصیه می کرد و اگر از دستش فرار نمی کردند ، نوازششان می کرد. آن ها هنوز موی نرم و جثه ی کوچکی داشتند ، دشت و کوه ها هنوز آن ها را خشن و استوار نکرده و نیاز به حامی داشتند.
با رسیدن صدای فریاد او و صدای گام های سریعش ، بز سر از آشغال ها برداشت و نگاهش کرد و بعد سرش را چرخاند و دنباله ی گله را دید که حسابی دور شده بود. بعد از کمی مکث ، چرخید و پا گذاشت به فرار به سمت گله. او هم پا سست نکرد و پی گله را گرفت.
گله بر خلاف آن شور و شوق ابتدایی بیرون زدن از آغُل، حالا که از چاردیواری روستا بیرون زده بودند ، آرام شده بود. احتمالا بدون مشکل ، می توانست بهشان برسد.


گله را از زیر پل سیمانی عبور داد.پل از زیر جاده آسفالت می‌گذشت. خودِ گوسفند ها راه‌شان را بهتر بلد بودند. پل چند دهنه‌ی بزرگ داشت. راه ارتباطی برای رفتن به زمین های بالادست جاده. روز های بارانی ، به خصوص آن شدید هایش که سیل های حسابی به راه می انداختند ، این پل ، آب ها را بی دردسر ، از حاشیه ی روستا عبور می داد. البته پل های کوچک تر دیگری هم در امتداد جاده و در نزدیکی روستا وجود داشت که سیلاب ها را از خود عبور می داد و از طرفی دسته دسته ، گله ها را از زیر خود می‌گذراند. عبور دادن گله ها از روی جاده ای که همواره شلوغ بود ، می توانست کلی حادثه بیافریند هر چند که محدود دفعات هم مشکلاتی بوجود آورده بود.
وقتی که به همراه آخرین بز سفید با لکه هایی سیاهِ بزرگ‌ و رنگ و رو رفته ، از زیر سایه‌ی پل بیرون زد ، گله پیچیده بود به راست. آنجا ، در بالای رودخانه ی فصلی ، جاده ای خاکی ، موازی با جاده ی آسفالت قرار داشت. این جاده ی خاکی ، خیلی سال پیش ، راهی برای رفت و آمد ماشین ها بود ولی بعد تر ، وظیفه اش را سپرده بود به جاده های آسفالته‌ی تند رو. حالا موظف بود گله ها را هدایت کند یا موتور سیگلت روستایی ها ، روی آن راه پیدا کنند و یا خیلی کم تر ، ماشین. اگر از رودخانه ای که به پل می رسید ، بیرون می زدی ، دقیقا روی کمر کوه قرار می گرفتی. البته کمر پایینیِ کوه و جاده هم با هم تلاقی داشتند. چه خاکی و چه آسفالت و در موازات هم از روی آن می‌گذشتند.

کوه به شکل یک سکوی پرش ، شروع به بالا رفتن می کرد ، آهسته و در حال پهن شدن. کمر کوه ، مسطح با بوته های وحشی پوشیده شده بود و جسته و گریخته درخت های کوتاه کُنار وحشی داشت. اگر شناخت کافی نداشتی ، آن بالا فکر می کردی روی یک دشت ایستاده ای نه بالای یک کوهی دراز و کشیده. در صورتی که دشت ، آن پایین و در حاشیه‌ی کوه و یا بالا سرش ، کشیده شده بود.

چند تایی کوه دراز دیگر ، همین شکلی در موازات آن با فاصله هایی چند صد متری قرار داشتند که در خود رشته هایی از درخت های کُنار را در بستر رودچه هایی فصلی ، جا داده بودند. از یک کوه که عبور می کردی ، به دشت می رسیدی و باز باید دوباره سوار کوه دیگری می شدی و همین طور چند بار دیگر.
جاده ی بالای کوه را با گله پیمود و بعد گله سرازیر شد داخل دشت . شیب نسبتا ملایمی داشت و آن پایین ، دشتی باریک بین دو کوه خودنمایی می کرد. رشته های از درخت ها گز ، دو کوه را بهم متصل می کرد. آن درخت ها و یک چاه بزرگ در دل آنها ، یادگار یک زمین کشاورزی و مزرعه ای متروکه در بیست و اندی سال قبل بودند. حالا فقط آنها مانده بودند. دو رشته درخت کُنار ، در حاشیه‌ی دو کوه امتداد پیدا کرده بودند. دشت از خود گیاه آنچنانی برای چریدن نداشت ولی آن درخت ها و بوته هایی که در زیر سایه های خنک شان رشد کرده بودند ، جای مناسب برای چرای آرام گوسفند ها بودند. گوسفند ها می توانستند سرِ رشته را بگیرند و از یک درخت به درخت دیگر بروند.


او در بلندا ایستاده بود و تکیه زده به چوبش ، بعد از تعقیب کردن گله با چشم هایش ، امتداد دید را بیشتر کرد تا تصمیم بگیرد قرار است گله را به کدام سمت هدایت کند.

شهریور ۱۴۰۱

گوسفندصحراداستان
👨‍🏫 مُعَلِّم ✒️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید