باسمه تعالی
می ترسم فراموش کنم که یک عمر دویدم که این چند روز را با هم باشیم و من کم آوردم. نه در راه رسیدنت ، نه ! من از کنارت بودن کم آوردم. تو با آنچه که فکر میکردم فرق داری ، حتی بوی تنت آنچه که فکرش را میکردم نیست .
من حرف هایت را نمی فهمم چون قرار نبود هر روز و هر روز برایم کلمات را در جور چینی تکراری بچینی و تحویلم بدهی. می گویند چیزی که سخت به دست میآید ، سخت هم از دست میرود ولی من تو را دارم ساده از دست میدهم ، چون تو را اشتباه گرفته ام.
من حرف هایی را که قرار بود از تو بشنوم را چند ماه پیش از دهان دختری تنها که مرا به قهوه ای چند دقیقه ای دعوت کرده بود شنیدم و فکر کردم اشتباه می کنم و هرگز مثل تو نیست و خیلی ساده گُمَش کردم. سعی کردم دفنش کنم و فقط به تو فکر کنم ولی او دوباره سر و کلهاش پیدا شده. خودش نه ؛ بلکه فکرش و حرف هایی که آن عصر بهاری برایم زد.
حالا که فکر می کنم ، می بینم قصه زندگی اش چقدر برایم جالب بود ، در صورتی که من هیچ وقت قصه زندگی تو را نشنیدهام. چرا ؛ چند بار برایم آن را گفتی ولی میدانم پر از دروغ های است که صرفا برای دوست داشتن من از خودت در آورده ای ، در صورتی که او خودش بود و این خودش بودن چقدر مرا مجذوب او کرده است.
من شاید فردا دیر به سر قرارمان برسم زیرا که هنوز چند کافه مانده که هنوز دنبالش نگشته ام. کافه هایی به وسعت یک دنیا.