این نوشته دربارهی اشتباهِ بزرگِ چند روز پیشِ خانمم نوشته شده،
اگه پست اون روز رو نخوندین لازمه که بخونیدش.
هرچند کمی جسته و گریخته است، ولی فکر میکنم برای بعضیها میتونه مفید باشه.
بذارین نکتهی اول رو به کلیشهی «چقدر همه چیز گرون شده!» اختصاص بدم. البته سعی میکنم کمتر کلیشهای حرف بزنم:
یک مشکلی که توی ماههای اخیر دچارش شدیم اینه که معیارهامون برای تشخیص گرون یا ارزون بودنِ چیزها صدمه دیده.
دیگه به درستی نمیتونیم تخمینی از «قیمت»ها داشته باشیم.
نمیدونیم قیمت ۶ ماه قبل یک کالا رو باید در ۴ ضرب کنیم، یا در ۲ یا در ۱.
حتی شاید خرج کردن برامون راحتتر شده باشه،
مثلا من امروز داشتم فکر میکردم این هایبای که یک هفته پیش ۱۰۰۰ تومن خریدم و امروز ۱۵۰۰ تومن، اگه حتی توی این دو هفته ۲۰۰۰ تومن هم میشد باز هم میخریدمش.
این اتفاق برای هر کسی که چیزی میفروشه یک فرصت خیلی خوبه. (مثلا من که میخوام برای حقوقم با رئیسم چونه بزنم و خودم رو بفروشم میتونم قیمت بالاتری رو پیشنهاد بدم.)
مردمْ دیگه دربارهی ارزشِ یک محصول هیچ قطعیتی ندارن، و فروشندهها از این جهت یک فرصت گیرشون اومده و راحتتر میتونن قیمتهاشون رو بالا ببرن و بیشتر سود کنن.
این که نمیتونیم ارزش درست چیزها رو تشخیص بدیم یعنی درک درستی از ارزش «پول»مون نداریم،
و این درک نکردن ارزش پول، یعنی درک نکردنِ ارزشِ کار و تلاش.
فکر میکنم یکی از بهترین راهها برای این که یک جامعه رو «تنبل و بیانگیزه» کنیم اینه که در ذهنشون ارتباط بین «تلاش» و «پول» رو کمرنگ کنیم.
وقتی رابطهی بین «کار» و «دستاوردهای مادی کار» توی ذهن ملتی دچار اختلال بشه اتفاق بسیار خطرناکی برای اون ملت رخ داده.
و این اختلال مدتهاست که توی جامعهی ما وجود داره.
توی کشور ما بهترین راه پول درآوردن «کار کردن» و «خلاقیت داشتن» و «خلق ارزش» نیست. و طبیعتا این مشکل باعث شده کار و خلاقیت و ارزشآفرینی برامون زیاد مهم نباشن و خودمون رو به خاطرشون به زحمت نندازیم.
به اون بخش داستان توجه کردید که خانمم میگفت «موقع دستچین کردن گلابیها مدام بیکیفیتیشون به ذهنم میومد.»؟
جالبه، نه؟
شاید مهمترین علتِ چنین احساسی، این بود که گلابیها «در ذهن» همسرم «ارزون» بودن. پس لابد بیارزش و بیکیفیت بودن.
واقعیت اینه که میزان «ارزش» در بیشتر اوقات ربط چندانی به «واقعیت» نداره،
بلکه توسط داستانهایی که خودمون و دیگران دربارهش میگیم تعیین میشه.
و آدمها با باور کردن داستانها برای هر چیزی ارزشی در نظر می گیرن.
درسته که مفهوم «پول» به یکدست شدنِ این داستانها کمک میکنه ولی این سیستم همچنان باگهایی داره.
مثلا اگه داستانِ ارزشمند بودنِ لباسهای مارک رو باور نداشته باشیم حاضر نمیشیم براشون پول بدیم، حتی اگه خیلی پولدار باشیم.
همونطور که اگه داستانِ مفید بودن و جذاب بودنِ گوشیهای هوشمند رو باور داشته باشیم براشون پول میدیم، حتی اگه خیلی فقیر باشیم.
به همین خاطره که چیزی به اسم «قیمت منصفانه» وجود نداره،
چیزی که از نظر شما منصفانه نیست، از نظر خریدار منصفانه است، وگرنه نمیخرید.
ما معیاری برای تشخیص منصفانه بودنِ قیمتها نداریم.
ما حتی در تشخیص ارزشِ چیزها برای شخصِ خودمون هم ناتوان و غیرمنطقی هستیم. و باید مدام به خودمون ضعفهای منطقیمون رو یادآوری کنیم،
باید حواسمون به اشتباهات بزرگمون موقع تخمین زدن ارزشها باشه.
من همین امشب دچار این بیمنطقیها شدم،
میخواستم یک سیم رابط برای شارژر گوشی بخرم،
مغازهی اول اینطوری قیمت داد:
از ۱۵ تومن شروع میشه به بالا،
و موقعی که گفتم برم جای دیگه قیمت بگیرم گفت تخفیف هم میدم،
ولی من رفتم به مغازهی های بعدی.
مغازهی سوم اینطوری قیمت داد:
از ۱۵ تومن داریم تا ۸۰ تومن،
و من به راحتی (چون تفاوت رو تشخیص نمیدادم ارزونتر رو انتخاب کردم) و گفتم سیم ۱۵ تومنی رو بدین لطفا.
بعدش تعجب کردم. با خودم گفتم مغازهی اول هم که همین قیمت رو گفت و تازه تخفیف هم میداد، چرا از اون نگرفتی؟
و بعدش فهمیدم علتش این بوده که فروشندهی سوم با گفتن بالاترین قیمت مغز من رو دستکاری کرد و باعث شد فکر کنم ۱۵ تومن قیمت خیلی مناسبی هست.
برای درک بیشتر این خطاها کتابهای «نابخردیهای پیشبینیپذیر» و «تفکر، سریع و کند» رو پیشنهاد میکنم،
البته باید بگم که من این دوتا کتاب رو خوندم و همچنان دچار این خطاها میشم، فقط نسبت بهشون آگاهترم و احتمالا کمتر توی دامشون میافتم.
در نگاه اول این اشتباه ۱۰برابری دربارهی قیمت یک کیلو گلابی واقعا شرمآوره،
میتونه باعث بشه یک نفر خیلی خجالتزده بشه و احساس حماقت بهش دست بده.
و ممکنه در جاهایی هم باعث یه سری ضررها برای فرد بشه.
دوری از اجتماع و نادان بودن در یکسری مسائل این بدیها رو داره،
ولی خیلی خوبیها هم داره.
همسر من به واسطهی این نادان بودن نسبت به قیمت خریدهای روزانه، در این زمینه فکر آزادتر و آرامش خاطر بیشتری نسبت به من داره،
همونطور که من در خیلی زمینههای زندگیمون نادان هستم و در اون زمینهها فکرم مشغول نیست و آرامش بیشتری دارم.
همونطور که هردوی ما با دنبال نکردن اخبار و صحبت نکردن راجع بهشون منابعمون رو صرف چیزهای ارزشمندتری میکنیم.
ما از «نادان بودن» یا «نادان خطاب شدن» در بسیاری از زمینهها نمیترسیم و خجالت نمیکشیم، همین بهمون این توانایی رو میده که چیزهای غیرضروری رو نادیده بگیریم، لذت بیشتری از زندگی ببریم، و این توان ذهنیِ ذخیره شده رو در جای بهتری استفاده کنیم.
یادمه وقتی که دبیرستان میرفتم حدود ۴ سال با یک اتوبوس به مدرسه میرفتم و برمیگشتم، ولی تقریبا فقط اسم ایستگاههایی که سوار و پیاده میشدم رو بلد بودم،
میدونم از نظر خیلی از مردم خندهدار و احمقانه است،
ولی خب خوبیهای خاص خودش رو هم داره.
این اشتباه من رو یاد پستِ کالیبراسیون اشتباهِ محمدرضا شعبانعلی انداخت.
توی اون پست محمدرضا دربارهی یک مفهوم مهم صحبت میکنه،
اینکه لازمه «دنیا در ذهنِ ما» با «دنیا در واقع» تناسب و نزدیکی داشته باشه،
وگرنه این اختلاف می تونه باعث هزینههای زیاد یا هلاکت ما بشه.
برای توضیحات کامل و جا افتادن این مفهوم پیشنهاد میکنم همون نوشته رو بخونین.
البته فکر میکنم که مفهومِ «دنیا در واقع» آنچنان هم مفهوم صلبی نیست و ما میتونیم با داستانهایی که به خودمون میگیم و باورشون میکنیم دنیا رو به شکلهای مختلفی دربیاریم و تا وقتی که این برداشت خودش رو نقض نکنه به مشکلی هم برنخوریم. (میدونم که شاید این حرفم یکم سخت و مجمل باشه، بعدا بیشتر با هم گفتگو میکنیم، یا توی نوشتههای بعدی و یا توی کامنتها)
توی قسمت سوم هم به این موضوع اشاره کردم.
شاید دوستداشتنیترین و افتخارآمیزترین بخش داستان چند روز پیش اونجایی بود که خانمم توی رودربایستی گلابیها رو نخرید، رفت و سر جاشون گذاشتشون و برگشت بقیهی میوهها رو حساب کرد.
و بعد از اون اجازه داد که این سوتی رو توی وبلاگم بنویسم.
بهترین راه برای یادگیری و رشد و پیشرفت، اشتباه کردن هست،
کسایی که میتونن به صورت «هوشمندانه» اشتباه کنن در طولانیمدت بیشترین پیشرفت رو تجربه میکنن.
و طبیعتا کسی که زیاد اشتباه میکنه بارها در چشم دیگران احمق به نظر می رسه،
حتی خیلی اوقات دربارهی حماقتش حرف میزنن و بهش میخندن، (این اتفاق برای من زیاد افتاده و زیاد میافته.)
باید تمرین کنیم که نسبت به این حرفها بیاحساس بشیم،
همیشه حرفِ تعدادی از آدمها که نظرشون برامون مهم هست رو گوش کنیم و نسبت به بقیهی حرفها ناشنوا باشیم.
و من خیلی خوشحالم که همسرم این خصوصیت رو داره.
پاراگراف آخر این صفحه از وبلاگ میثم مدنی رو هم دوست دارم و میخوام این نوشته رو باهاش تموم کنم،
و فکر میکنم مهمترین چیزی که در رابطه با اون اتفاق ساده باید به خودم یادآوری کنم همین موضوع باشه:
از ابله به نظر رسیدن نمیترسم! اعتقاد زیادی به این که «نباید اشتباه کرد و باید پاستوریزه زندگی کرد» ندارم. برای همین کلی اشتباه کردم و خواهم کرد، احتمالا اکثر اطرافیان، شاگردان و اساتیدم کلی سوتی و اشتباه از من سراغ دارن، اما ذاتم همینه و نمیترسم، خجالت هم نمیکشم. میدونم که اون اشتباهها نتیجه ریسکهایی بوده که در زندگی کردم و شخصیت امروز من رو ساخته.
* تیتر این بخش رو از کتاب «هنر ظریف بیخیالی» دزدیدم.
ادریس میرویسی هستم. دربارهی زندگی، تفکر، دین و روانشناسی مینویسم.
در صورتی که این پست رو دوست داشتید، با دیگران به اشتراک بذاریدش.
اگه میخواین نوشتههام رو دنبال کنین عضو این کانال تلگرام بشین.
و اگه اهل اینستاگرام هستین، اونجا دنبالم کنین.