امروز توی جلسهی تیم داستانِ فحش دادنِ بن هوروویتز رو تعریف میکردم.
یه زمانی بعضی از نیروهای شرکتشون از اینکه توی شرکت فحش زیاد بوده ناراحت بودن و ازش میخوان که یه فکری راجع به این موضوع بکنه.
بِن هوروویتز بررسی میکنه و به دو دلیل جلوی فحش دادنها رو نمیگیره،
یکی اینکه توی بهترین شرکتهای سیلیکونولی این موضوع رواج داشته و اگه میخواستن توی شرکت خودشون ممنوعش کنن بهترین نیروهای شرکتهای دیگه رو به خاطر تفاوت فرهنگی از دست میدادن.
و دوم اینکه فحش خیلی وقتا مسئله رو شفاف میکنه، جدیت رو نشون میده، و احساسِ طرف مقابل رو به سرعت اصلاح میکنه.
اگه به یکی بگی این کارو خوب انجام ندادی خیلی فرق داره با اینکه بهش بگی گند زدی، بیعرضهای، یا این چیزی که تولید کردی آشغاله. (عبارتهای رکیکتر هم میشه استفاده کرد.)
یکی از چیزهایی که میتونه به فرهنگ کاری ساختار بده و محکمش کنه جدیت و صراحت هست، و فحش یکی از بهترین ابزارها برای نشون دادن این دوتاست. (قبلا یه جا نوشته بودم که کتک زدن هم میتونه مفید باشه.)
البته یه شرطی که هوروویتز برای نیروهاش میذاره اینه که فحشها نباید جنبهی شخصی داشته باشن یا برای تحقیر آدما استفاده بشن، فقط برای بهبودِ کار میشه ازشون استفاده کرد.
من شخصا با فحش دادن و فحش شنیدن راحت نیستم. این حرفها روی توی جلسه زدم برای اینکه مفید بودنِ استفاده از الفاظِ صریح رو به بچهها یادآوری کنم.
الفاظِ صریح کمک میکنن که توی کار به جای حاشیه رفتن و لفاظی کردن یکراست به سراغ موضوع اصلی بریم. فحشها اگه هوشمندانه استفاده بشن ما رو با عریانترین چهرهی حقیقت «مواجه میکنن».
یه وقتی بود که خودم و بیشتر بچهها از یه نفر شاکی بودن، من باهاش صحبت کردم و بهش گفتم که خیلی خوبیها داره و بهتر میشه اگه یکم هوای بچهها رو بیشتر داشته باشه و باهاشون برخورد بزرگوارانهتری داشته باشه.
هفتهی بعد همون مشکل ادامه پیدا کرد، و با صحبت با یکی از بچهها فهمید که چقدر ازش ناراحت بودن.
بعدش به من گفت تو طوری باهام صحبت کردی که من فکر کردم اون جلسه برای قدردانی از من گذاشته شده و نکاتی که آخرش گفتی هم برای بهتر شدنِ کار بوده. (در حالی که چندین هفته شخصا از دستش عصبانی و کلافه بودم.)
ما آدما از «مواجه شدن» میترسیم. حتی خیلی وقتا موقعی که دست بالا رو هم داریم از مواجه شدن میترسیم. و همین باعث میشه رشد و یادگیریمون خیلی کند بشه.
ما همیشه ترجیح میدیم از کنار گندکاریها بگذریم و اونا رو به حال خودشون بذاریم. وقتی توی رابطههامون به مشکل میخوریم دربارهش کاری نمیکنیم. و طوری وانمود میکنیم که انگار مشکلی وجود نداره.
اصلا کارمندی رو به همین دلیل بیشتر دوست داریم. کارمندی بهمون اجازه میده بدون «مواجه شدن» با مشکلاتِ واقعیِ بازار پول دربیاریم. اگه مدتهاست دارین به خروج از کارمندی فکر میکنین و هیچ توفیقی توش نداشتین احتمالا همین ترس از ضربه خوردن و زخمی شدن مانعتون شده.
امشب من و همسرم راجع به این حرف میزدیم که چطور علی میتونه از ما داناتر، باعرضهتر، قویتر و مفیدتر باشه.
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که لازم نیست کار خاصی انجام بدیم، فقط باید بهش اجازه بدیم در زمان مناسب «با زندگیِ واقعی مواجه بشه».
باید اجازه بدیم مشکلات به طور طبیعی به سمتش بیان و خودش برای حلشون تلاش کنه.
برای خانمم تعریف میکردم که تا اواسط راهنمایی توی کوچه فوتبال بازی میکردم، گاهی وقتا پام زخمی میشد، دعوای دوستام رو میدیدم و خودم دعوا میکردم، یا موقعی که ابتدایی بودم یه نفر توی راه مزاحمم میشد، چند بار با دخترای محل فوتبال و وسطی بازی کردم :)) و ... تا قبل از ۱۲ ۱۳ سالگی توی دنیای واقعی زندگی میکردم و با مشکلات به طور طبیعی مواجه میشدم. درسته که این مواجهه دردناک بود، بعضی اوقات احساس بدی بهم میداد، و خیلی از مشکلات رو نمیتونستم حل کنم. ولی هر روز چیز جدیدی یاد میگرفتم و تواناییهام بیشتر میشد. رشد میکردم. بزرگ میشدم.
بعدش نمیدونم چه اتفاقی افتاد که با عوض شدن خونهمون دیگه من توی کوچه نرفتم. دیگه اجتماع رو ندیدم. شاید به خاطر درونگراییم بود. شاید به این خاطر بود که درسم خوب بود و پدر و مادرم فکر میکردن برای داشتن یک زندگی خوب همین کافیه. نمیدونم.
من از ۱۲ تا ۲۲ سالگی فقط توی مدرسه و دانشگاه بودم. یک محیط ایزوله، با یه تعداد دوستِ محدود که شبیه به خودم بودن. نه برای درسم بازخواست میشدم، نه پولتوجیبیم قطع میشد یا تغییر میکرد. البته بچهی قانعی هم بودم، نه به پول زیادی نیاز داشتم، نه رویای بزرگی داشتم، نه حتی برای دوست شدن با یه دختر برنامه میریختم. به قول علی صفایی لعنت بر این قناعت.
احساس من اینه که توی اون ده سال به هیچ چیزی بیشتر از مواجهه نیاز نداشتم.
بلاهت و ناتوانی و ضعفهایی که توی ۲۲ سالگی داشتم توی سالهای بعدش آرومآروم کمرنگتر شدن.
شاید مهمترین دلیلش این بود که توی زندگی شیرجه زدم، (البته شیرجهم ارادی نبود)
از یک طرف مجبور بودم پول دربیارم، از طرف دیگه با آدما در تماس بودم، یه جاهایی توی چالشهایی قرار گرفتم که باید یه راه خلاص ازشون پیدا میکردم، لازم بود که همسرم رو خوشحال نگه دارم و ....
الان هم اگه به درآمد بیشتر فکر میکنم، یا میخوام گزینهی مهاجرت رو داشته باشم (نمیخوام مهاجرت کنم، فقط میخوام امکانش رو داشته باشم)، یا به دنبال تجربههای متنوع و متفاوت هستم به همین دلیله.
فکر میکنم همین «مواجه شدن»ها کمکم باعث بهبودِ ما میشن.
حتی لازم نیست یکدفعه با بزرگترین ترسهامون مواجه بشیم، همین که یک کار کوچیکِ عقبافتاده رو انجام بدیم یک قدم به جلو هست.
حتیتر لازم نیست کاری انجام بدیم، یک تغییر محیط ساده و سر زدن به یک جایی که تا حالا نرفتیم و حرف زدن با یک کسی که تا به حال ندیدیمش میتونه دنیامون رو بزرگتر و خودمون رو پادشکنندهتر کنه.
نوشتههای قبلی:
به جای جمع کردنِ سکههای کمارزش، لوبیای سحرآمیزت رو بکار. مرغِ تخمطلا بالای ابرهاست.
به افتخارِ بزرگترین مغزِ دنیا (از طرفِ یک نورونِ بیمقدار)
ادریس هستم. و این دومین پست از این سری نوشتهها هست.
برای اینکه همدیگه رو گم نکنیم و نوشتهها رو راحتتر دریافت کنی کدومو ترجیح میدی؟
کانال تلگرام؟ اکانت توییتر؟ یا خبرنامهی ایمیلی هفتگی؟