Edy golden hand
Edy golden hand
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

اشیانه عقاب ( قسمت سوم)

درحالی که بارون مثل شلاق به شیشه میخورد از خواب بیدار شدم صبح شده بود اما هوا همچنان تاریک بود یه رعد برق بزرگ با یه صدایی شبیه انفجار همه جا رو روشن کرد چشمام و تنگ کردم نورش خیلی چشمم و اذیت کرد به شومینه نگاه کردم از اون تیکه بزرگ چوب هیچی نمونده بود همش خاکستر شده بود سرم و برگردوندم تا ببینم ساعت چنده نمیدونستم زود بیدار شدم یا اینکه مثل همیشه لنگ ظهر شده تو تاریکی اتاق سخت بود که ببینم با هر زحمتی که بود تو نستم ساعت ۹ رو تشخیص بدم اما نفهمیدم نه و چند دقیقه ؟

توی یک لحظه تصمیم گرفتم امروزم و بسازم و برم زیر بارون قدم بزنم بارون سیل اسا همراه با رعد و برق خیلی لذت بخشه... یه کم فکر کردم که ایا واقعا کارم معقوله؟؟ خب چه اهمیتی داره

بارونی و چکمم و میپوشم و تا تصمیم عوض نشده میرم بیرون چند قدم از خونه دور نشده بودم که از تصمیم پشیمون شدم شدت بارون واقعا زیاد بود من حتی صبحانه هم نخورده بودم، واقعا پیش خودم چی فکر کردم که همچین تصمیم عجولانه ای و گرفتم؟ در هرصورت یه پیاده روی کوتاه زیاد هم بد نبود حداقلش اینه که سر تصمیم خودم موندم و مثل هزاران بار قبل یه کاری و نصفه انجام ندادم...

پیش خودم گفتم تا اول جنگل میرم و بر میگردم بعدم یه صبحانه ی مفصل با یه چای داغ و پر رنگ، به به چقدر تو این هوا میچسبه، قدم هامو تند کردم تا سریع برسم به اول جنگل و برگردم سمت خونه، همینجور که داشتم به سبزی درختا نگاه میکردم ارزوی یه معجزه از دلم رد شد، یه معجزه عجیب یه چیزی که زندگیم و عوض کنه، یجوری که هم خودم لذت ببرم هم بتونم به دیگران کمک کنم اما اون معجزه چی میتونست باشه؟؟ واقعا همچین چیزی ممکنه؟؟ بدون این که بفهمم رسیدم به اول جنگل، بارون خیلی کم شده بود اما زمین حسابی گل شده، خوبه که عقلم رسید و چکمه هامو پوشیدم، انرژی زیادی توی بدنم حس میکنم دلم میخواد برم و تو جنگل یه چرخی بزنم، فوقش اینه که ناهار و صبحانه رو باهم بخورم، مگه چه اشکالی داره الان باید از این هوا و طبیعت لذت ببرم، وارد جنگل میشم و تصمیم میگیرم از یه مسیری که هیچ وقت نرفتم پیاده روی کنم، امروز روز ماجراجویی منه، بارونم بند اومد اما هوا همچنان گرفته است اما هیچ اشکالی نداره، هوای خوب، جاده جنگلی ناشناخته و ماجراجویی که قراره شروع بشه...

به درختای انبوه نگاه میکردم، به عظمتشون به این که چندتا طوفان و خشکسالی و دیدن، به این که چند ساله اینجا هستن، چند نفر مثل من از کنارشون بی اعتنا رد شده، قدم میزدم و فکر میکردم، دستم و گذاشته بودم پشتم و اروم توی رویاهای خودم غرق شده بودم، شکمم به قار و قور افتاده بود، به خودم اومدم، به دور و برم نگاه کردم، اصلا نمیدونستم کجا هستم، وسط جنگل جایی که اصلا برام اشنا نیست، واقعا همین و کم داشتم، گم شدن توی جنگل اونم گرسنه...

کاش حداقل صبحانه میخوردم....

رمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید