در پست قبلی از این نوشتم که اگر بخواهیم بنویسیم از کجا شروع کنیم: تعطیل کردن زندگی اجتماعی و وقت خالی کردن برای نوشتن. خب دوستان ممکنه وقت رو خالی کرده و چهارچوب کلی داستان و فصلهاشو رو هم درآورده باشن. ولی اونچه یه داستان رو زنده میکنه، شخصیتهایش هستند. شاید ایدهتون خیلی خفن باشه ولی اگه شخصیتهاتون باورپذیر نباشن خواننده کتابتون را یا تمام نمیکنه یا سرسری ازش رد میشه. آخرین کتابی که خوندید رو به یاد بیارید. یا آخرین فیلمی که دیدین و بهتون خیلی چسبید. آیا به خاطر شخصیتهای به یادموندنی اونا نبوده؟
در این نوشته بسیار اجمالی (با کمک از کتاب Creating Character Arcs نوشته K.M. Weiland) براتون از شخصیتهای داستانها میگم. از نظر من یک داستان سه رکن اصلی داره: چهارچوب (یا ساختار)، پلات (plot، طرح یا پیرنگ) و شخصیتها. در این نوشته مقدماتی از شخصیتپردازی رو براتون میگم. خیلی مطالب هست که میتونه دربارشون گفته شه، مثل اینکه چطور توصیفشون کنیم، چطور احساسات مثبت و منفی رو نشون بدیم، چطور تنش بین شخصیتها را به قلم بکشیم. شاید وقت کردم و درباره این موضوعات بعداً صبحت کردم، ولی اول از همه، ببینیم که اصلاً شخصیتهامون رو چطور باید دربیاریم که باورپذیر باشند و مثل آدمهای واقعی در داستانمون زندگی کنند.
در همه داستانها قهرمان داستان از یه جا شروع میکنه، در طی داستان چیزهایی رو یاد میگیره و در نهایت احتمالاً به نقطه بهتری در زندگیش میرسه
در نگاه اول، به نظر میرسه که در همه داستانها قهرمان داستان از یه جا شروع میکنه، در طی داستان چیزهایی رو یاد میگیره و در نهایت احتمالاً به نقطه بهتری در زندگیش میرسه. این مسیر رشد شخصیته (یا character arc) که البته مستقل از پلات داستان نیست و غالباً ما شخصیتهای داستان رو با پلات اون به چالش میکشیم. ولی ارتباط این دو با هم دلیل نمیشود که پلات، مسیر شخصیت رو کمرنگ کنه، بلکه شخصیتهای داستان باید پلاتهای خودشون را داشته باشن و موازی با داستان رشد کنن. حالا ببینیم که انواع مسیرهای رشد شخصیتی چه هستند.
تغییر مثبت
تغییر مثبت، متداولترین نوع مسیر داستانی شخصیتهاست که اصولاً ما باهاش بیشتر ارتباط برقرار میکنیم. قهرمان داستان معمولاً با یه درگیری مشخصی شروع میکنه و در طی داستان با چالشهایی روبرو میشه که در نهایت غلبه بر چالشهای درونی و بیرونی به یه تغییر مثبت در اون منجر میشه.
بدون تغییر
گاهی اوقات، شخصیتها از اول کامل هستن. اینها قهرمانهایی هستن که نیازی به تغییر خاصی برای غلبه بر آدم بدهای داستان ندارن.. مثلاً در کتابهای هری پاتر، شخصیت دامبلدور تغییری نمیکنه. شخصیت اون پیش از زمان داستان شکل گرفته و ثابت شده. این شخصیتهایی که تغییر نمیکنن در حقیقت باعث تغییر در دنیای اطراف و تغییر شخصیتهای دیگه میشن.
تغییر منفی
این نوع تغییر، برعکس تغییر مثبته. عوض اینکه شخصیت داستان بر مشکلات خودش غلبه کنه، مشکلات بر اون غلبه میکنه و برآیند موقعیت اون در پایان داستان نسبت به ابتدا منفی میشه. مثلاً شخصیت گالوم در ارباب حلقهها افت و خیز زیادی داره، ولی مسیر رشد اون در کل منفیه.
در این نوشته تغییر مثبت مد نظرم هست چون متداولترینه و باهاش راحتتر میشه ارتباط برقرار کرد. حالا ببینیم که چرا اصلاً شخصیتهای داستان تغییر میکنن؟ جوابش دروغیه که شخصیتتون باورش داره.
تغییرات شخصیتها در داستانها سه نوع هستن: مثبت، منفی و خنثی
دروغی که قهرمان داستان رو میسازه
یکی از متداولترین اشتباهات نویسندگان، ایجاد مشکلی برای شخصیت اصلیه که ربطی به داستان نداره. بیشتر هم به خاطر اینه که اول داستان رو مینویسن، بعد سعی میکنن قهرمان داستان و باقی شخصیتها رو به زور در آن بچپانند. ما از تغییر متنفریم. ممکنه آرزو داشته باشیم که زندگیمون با اینی که هست فرق میکرد، ولی پاش که برسه اکثراً جا میزنیم. شخصیتهای داستانها هم همینطورن. اونا هم نمیخواهن تغییر کنن، که البته این مقاوت در برابر تغییره باعث به وجود اومدن تضاد میشه و این تضاد به نوبه خود داستان رو میسازه. اینجاست که میبینیم چطور پلات داستان با مسیر شخصیتها ارتباط پیدا میکنه: پلات درباره سفر درونی شخصیتهای داستانه، اهدافی که قهرمان داستان میخواد به اونا دست پیدا کنه و بنابرین تلاششو میکنه.
در تغییر مثبت، اولویتهای قهرمان داستان تغییر میکنه. میفهمه که به اون چیزی که میخواد دست پیدا نمیکنه چون:
الف) چیزی که میخواد اشتباهه
ب) روشهاش برای رسیدن به هدفش اشتباهه
قهرمان داستان به خاطر یه باور غلط تغییر میکنه. زندگیش ممکنه بد باشه یا خوب، در فقر مطلق باشه یا رفاه کامل: همیشه یه باور غلط وجود داره. یه چیزی که در زندگیش نداره و در طی داستان متوجه نیاز به اون میشه. یا نقصی داره، ولی نه به خاطر یه عامل خارجی. یه زندانی ممکنه زندگی کاملاً خوبی داشته باشه چون رضایت درونی داره، ولی یه آدم پولدار در ویلای اعیانیش ممکنه بدبخت باشه.
یکی از متداولترین اشتباهات نویسندگان، ایجاد مشکلی برای شخصیت اصلیه که ربطی به داستان نداره. بیشتر هم به خاطر اینه که اول داستان رو مینویسن، بعد سعی میکنن قهرمان داستان و باقی شخصیتها رو به زور در آن بچپانند.
کامل نبودن شخصیتتون، یک مشکل درونیه نه بیرونی. او نسبت به خود یا دنیای اطرافش، یا هردو، باور غلطی داره. این باور غلط مستقیماً در مسیرش برای رسیدن به هدفش قرار میگیره. ممکنه این باور غلط حتی نقطه قوت شخصیت باشه ولی با پیش رفتن داستان تبدیل به نقطه ضعفش بشه. این تم رو در بسیاری از داستانهای ابرقهرمانها میبینیم، که ابرقدرتشون نه تنها باعث حل شدن مشکلاتشون نمیشه، بلکه یه چیزی به اونا اضافه هم میکنه. پس قهرمان شما شاید خودش متوجه نباشه که مشکلی داره، یا خیلی مبهم متوجهاش باشه. معمولاً قهرمان داستان پس از مدتی که از داستان گذشت دو زاریش میافته که مشکلی داره یا اینکه راهی که داره میره به ترکستان است.
ماهیت دروغی که شخصیتها باور دارند چی میتونه باشه؟
این دروغ یه باور خاصه که معمولاً میتونید در یک جمله خلاصهاش کنید. به مثالهای زیر توجه کنید:
جین ایر باور داره که لایق عشق نیست ولی در صورتی که خودش را وقف دیگران، چه از نظر فیزیکی و چه عاطفی بکنه، میتونه عشق رو به دست بیاره. برای اون رسیدن به عشق از راه خدمت میگذره.
در مورد ثور، ابر قهرمان فیلمهای مارول، اینه که قدرت حق میآورد.
در هریپاتر، هری باور داره که آدمها یا سیاه هستن یا سفید.
در سرود کریسمس، اسکروج باور داره که ارزش انسان به ثروت مادیشه.
باور غلط شخصیتهای داستان که پایه مسیرشونه رو میشه در یک جمله خلاصه کرد.
دروغ رو چطور میتونین پیدا کنید؟ اول پلات رو خوب بررسی کنید شاید همونجا باشه (مثلاً بین خواستههای شخصیتها و اون چیزی که واقعاً بهش نیاز دارن). دوم رفتار شخصیتهاتون رو بررسی کنید. شکست خوردگی، عدم توانایی در بخشیدن، احساس گناه، راز بزرگ، شرمندگی از انجام کاری یا اتفاقی که براشون افتاده و غیره همگی میتونن راهنمای شما برای رسیدن به دروغ شخصیتتون باشن. هیچ کدام از اینها اون دروغ اصل کاری نیستند، ولی نشانههایی هستن برای کسانی که دنبالشن. پاسخ سوالهای زیر میتونه شمارو به سمت دروغ قهرمان داستانتون هدایت کنه:
1) قهرمان داستان درباره خود یا دنیای اطرافش چه باور غلطی داره؟
2) در نتیجه مورد بالا، چه کمبود فکری، عاطفی یا روحی داره؟
3) این کمبود چطور در دنیای خارجی نمود پیدا میکنه؟
4) در شروع داستان، این دروغ چطور زندگیش را تحت تأثیر قرار داده؟
این دروغ پایه داستان قهرمان شماست. مشکل دنیای اونه. وقتی این مشکل را بشناسین، میتونید داستان رو حول اینکه چطور تلاش میکنه که اون رو حل کنه بچینید. به زندگی خودتون رجوع کنید. چه باور غلطی داشتید که در زندگی به خاطرش بها دادید و الان حلش کردین؟
شخصیتهایی که درست ساخته بشن، خودشون جون میگیرن و داستانتون رو میسازن.
حرفهای خیلی خیلی بیشتری در مورد شخصیتهای داستان میشه زد، مثل اینکه چرا میخوان تغییر کنن، چطور میخوان تغییر کنن، مراحل این تغییر چی میتونه باشه، چهقدر مسیر قهرمان داستان میتونه از پلات مستقل باشه و غیره که اگه فرصتی شد بعداً در موردشون صحبت میکنم. باز هم تأکید میکنم، اگه هوس نوشتن دارین، واقعاً هیچ فرمول مشخصی برای اینکار وجود نداره، ولی این رو بدونید که شخصیتهایی که درست ساخته بشن، خودشون جون میگیرن و داستانتون رو میسازن. پس همین امروز دست به قلم بشید و شخصیتهاتون رو بنویسید.