احسان صومعه
احسان صومعه
خواندن ۱۹ دقیقه·۳ سال پیش

مصاحبه شغلی

از آينه وسط، پشت سرش رو نگاه كرد. ماشين پلیس رو با چراغهای روشنش ميديد. نور آبی و قرمز پليس، حتی بدون آينه هم، همه جا احساس ميشد. انگار كه نور افكن انداخته باشند روی آدم. مخصوصا كه نزديك غروب بود و هوا تاريك. چراغ های خيابون هم هنوز روشن نشده بود و شدت نور رو تو اون تاريكی بيشتر ميكرد. سعی ميكرد بدون اينكه سرش رو به عقب برگرداند از آينه هاي مختلف پشت ماشین رو نگاه كند، انگار كه می خواست نشان دهد راننده متبحری است و از همه آينه ها استفاده می كند. شايد اميدوار بود اين بازيگری باعث شود كه موجه تر ديده شود. بالاخره افسر از ماشين پياده شد. معمولا عادت نداشت توی شهر افسرايی كه لباس كلانتر می پوشند رو ببيند. پس حتما گير پليس بيرون شهر يا بزرگراه يا يه چيز ديگه افتاده بود. ولی قطعا پليس معمولی نبود. همينجور كه نزديك شدن افسر رو از آينه وسط و بعد آينه كنار سمت چپ دنبال می كرد با خودش فكر كرد چقدر اين لباس های كابوی احمقانه است براي پليسها. انگار كه مثلا در ايران لباس رضاشا رو بكنن تن پلیس راهنمایی. ديگه كسی ازشون حساب نميبرد. ولي خب اينجا فرق می كرد و شايد افسر خودش هم از احمقانه بودن لباسش مطلع بود و تو نقشش فرو رفته بود و واسه همين تو اون تاريكیرعينك آينه ای اش رو درنياورده بود. طبق معمول افسر رسيد و بدون هيچ سوال ديگه ای مدارك رو خواست و بعد برگشت توی ماشينش. وقتی كه داشتن افسر رو با نگاهش بدرقه ميكرد به اين فكر كرد كه باز بايد كلی انتظار بكشد كه افسر برگردد. آرزو كرد كه كاش مثل مطب دكترها، اينجور مواقع پليس با يه سبد پر ازمجله ميومد و در ازای گرفتن مدارك، چند تا مجله ميداد تا حوصله راننده سر نرود. البته خودش هم ميدونست كه يك بار هم دست به مجله های زردي كه در مطب دكتر، يا سالن انتظار تعميركار و... بود دسته نزده بود. يكبار هم كه وقتي رفته بود روغن ماشينش رو عوض كند،برای تنوع مجله ای رو ورداشته بود و با ورق زدنش مطمئن شده بود كه علاقه ای ندارد که بداند كيم كارداشيان يواشكی با كي حرف زده يا بردپیت چرا آنجلينا رو طلاق داده. ولي باز هم دوست داشت افسر با مجله هاش ميومد كه شايد كمك مي كرد رفتارش كمتر تهاجمی باشد. و خب مطمئن بود که بعد گرفتن مجله طبق معمول با گوشيش ور ميرفت و اخبار رو بالا پايين ميكرد. ولي گوشيش هم الان خطرناك بود. چون صفحاتی كه دنبال می كرد دائم اخبار مربوط به ايران رو ميذاشتن و اگر توی يكی از خبرها غرق ميشد متوجه نميشد كه افسر برگشته و شايد افسر ميديد صفحه گوشيش رو و چون آمريكايی نبود، شايد براش دردسر ميشد. انتظار كلافه اش كرده بود. مگر چك کردن خلافی راننده و ماشينش چقدر زمان ميبره. حالا اگر مجله زرد ها هم بودن واقعا ميخوندشون. ولی بايد تحمل می كرد چون از اخبار زرد بدش ميومد. اصلا از غيبت بدش ميومد و خيلی كار بزدلانه ای ميدونست ولی در عوض عاشق دروغ بود. نه هر دروغی. اتفاقا خیلی هم از صداقت خوشش ميومد، ولی دوست داشت هميشه با مهارت دروغ گفتنش بقيه رو محك بزند. قدیما با گفتن دروغ هاي كوچيك سعی می كرد ببيند چقدر دروغ هاش قانع كننده است. كم كم دروغ هاش رو با قيافه خونسرد همراه می كرد كه هرگونه شك كردن رو از مخاطب بگيرد. يكم كه جلوتر رفت، دروغ های شاخداری ميگفت و با چند تا اصل كلی كاری می كرد كه مخاطبش از حيرت دهنش باز بماند و اين موقعی بود كه به ارضای کامل میرسید. معمولا برای لذت دروغ ميگفت تا به خودش ثابت كند كه مي تواند راحت آدم ها رو گول بزند. ولی هميشه بعدش به مخاطبش می گفت كه دروغ گفته تا با ديدن قيافه پكر شنونده دوباره سرمست از غرور شده و به خودش افتخار كند كه چقدر توی اين كار خبره است. هميشه دوست داشت شنونده هاي جديد رو گول بزند تا نشان دهد دايره كنترلش روی افراد نامتناهی است و در مقابل با گول زدن افراد هميشگی نشان ميداد كه چقدر قدرتش در اين كار نامحدود است. با اينكه شنونده ميدونست كه احتمال دروغ میتونه بالا باشه ولی باز باور ميكرد چون اون هميشه سعی می كرد دقت كند و در برابر سوال هايی كه شنونده جهت مچ گيری ميپرسيد خوب ظاهر ميشد و با سرعت عمل بالا جوابی منطقی به سوال ها ميداد. شايد براي همين بود كه وقتي پليس برگشت، به جاي تن دادن به جريمه ای كه حقش بود تصميم گرفت دروغ بگويد. نه براي ندادن جريمه ١٠٠ دلاری بلكه براي اينكه به خودش ثابت كند كه حداقل در ازای اتلاف وقتش توانست مامور قانون رو دور بزند و لذت ببرد. ولي دروغش بايد جوری باشد كه بتواند پليس آمريكا كه مقيد به قانون است رو از جريمه نوشتن منصرف كند. با توجه به تجربه قبلی ميدونست كه حتما بايد قيافه جدی و حق به جانبش رو حفظ كند و دروغ شاخداری را خلق کند. هميشه معتقد بود كه بايد بزرگ ترين دروغ ها رو بگويد كه شنونده حتي جرئت شك كردن به خودش هم ندهد. دروغي كه شنونده با شنیدنش متعجب شود آنقدری که در تعجب خود دست و پا بزند و فرصت راستی آزمایی پیدا نکند و در ادامه دروغ بزرگ كلی جزئيات اضافه می كرد كه هم فكر شنونده رو به اونها مشغول كند تا اصلا به صحت داستان اصلی فكر نكنند و هم مهر تاييدي باشد برای رخدادی که بازگو کرده. دادن جزئيات هميشه شنونده رو مجاب مي كرد كه عمرا اين حرف دروغ باشد و کسی بتواند همه اين حرف ها رو از خودش دربياورد. جزییات هم هرچه بی ربط تر بهتر. تا پليس به ماشينش برسد، با پيشبينی مكالمه و آماده كردن ديالوگ ها، احساس رضایت كرد و با گرفتن قيافه حق به جانب به پليس كه حالا جلوي پنجره اش ايستاده بود نگاه كرد.

-ميدونين براي چی بهتون گفتم بزن كنار؟

-بله، به خاطر سرعتم

-ميدونستين سرعت توي جاده های اطراف شهر كه اتوبان نيستن، نبايد شبها از ٥٥ مايل بالاتر بره؟

يه لحظه مكث كرد. هنوز كه شب نشده بود. حتي الان كه كلی از ایست اوليه ميگذشت هوا آنقدرها تاريك نبود. انقدر هم كه فكر مي كرد نور آژیر پليس اذيت كننده نبود. خيلي راحت مي تونست بگه شب نيست و حتي در صورتي كه پليس جريمه اش ميكرد مي تونست شكايت كنه و با ثبت ساعت جريمه نشون بده كه سرعتش غيرمجاز نبوده. چون هميشه سرعت مجاز در روز ١٠ مايل بيشتر از سرعت مجاز شب بود. حتي اگر پليس ساعت جريمه رو ديرتر ميزد، باز ميتونست با استفاده از دوربين هاي جديدی كه پليس ها موظف بودن به خودشون در حین ماموریت ببندند، ساعت دقيق ايست رو به دست بياورد و به دادگاه شكايت كند. حالا ديگه مطمئن بود حق با اون هست و اين جريمه رو می تونه به راحتي باطل كند. سرعتش ٦٧ مايل بود. و به خاطر ٢ مايل هيچكس جريمه نميشد. اصلا قانون نانوشته ای بود كه تا ٥ تا بالای سرعت مجاز كسی رو جريمه نمی كردن. ولی خب از طرفي كلی نقشه كشيده بود و دروغ آماده كرده بود. حالا ديگه دلش ميخواست دروغش رو استفاده كند.

-بله، و دليل سرعت رفتنم مشكل سلامتيم هست. من سابقه بيماری صرع داشتم و احساس سردرد شديدی پشت فرمون كردم و حالم انقدری بد نبود كه نتوانم رانندگی كنم ولی درنگ رو جايز نديدم و خواستم هرچه سريع تر خودم رو به كلينيك نيوتون برسونم.

مكث كرد. قيافه اي كه گرفته بود رو داشت تصور می كرد كه چقدر برای افسر وحشتناك ميتونه باشه. از استفاده از كلينيك نيوتون هم به خودش ميباليد. دو سال پيش اونجا رفته بود براي وضع حمل يكی از دوستانش و الان كه اونجا گير افتاده بود، مغزش اين رو به عنوان طناب نجات بهش پيشنهاد كرده بود.

- بعد هم كه شما به من ايست دادين گفتم ايرادی ندارد جريمه ميشوم و به افسر محترم توضيح ميدهم دليل سرعت رفتنم رو و نمره منفی به گواهينامه ام اضافه نميشود.

دوباره مکث کرد که نفس عمیقی بکشد. باید انتظار رو برای افسر طولانی تر میکرد. باید انتقام ثانیه های از دست رفته اش رو میگرفت.

-جريمه نقد كه ايرادي ندارد و مهم سلامتی من هست. ولي وقتي شما اومدين و بدون اينكه حال من رو بپرسين مدارك رو گرفتين و رفتين....

دوباره مكث كرد، چشاش انگار داشتن بسته ميشدن. خوب نقش بازی می كرد كه يعني مثلا حالم خيلی بد است. هر سری كه پلك ميزد يكجا رو نگاه مي كرد و از هر چند پلك آروم يك نگاه به قيافه افسر می كرد كه مثل گچ سفيد شده بود.

-قربان حالتان خوب است؟

-الان ميپرسی حالم خوبه؟ الان كه حمله عصبی بهم شده. تو بدون اينكه حالم رو اولش بپرسی رفتی و نذاشتی من توضيح بدم و بعد هم كلی لفتش دادی. مگه داشتی شجره نامه ام رو در مياوردی؟ الانم هم عصبانيم هم حمله عصبی شده بهم هم نميدونم چرا اصلا دارم به تو اینارو توضیح میدم و هم حالم بده و.

شروع كرد به نفس عميق كشيدن. انگار كه هوا بهش نميرسيد. افسر شروع كرد آمبولانس پيج كردن و شروع كرد به آروم كردنش. حالا داشت لذت ميبرد كه افسر داشت دست و پا میزد. حتما تازه كار هست چون قديمی ترها کنترل دارن روی احساساتشون. كم كم نفس هاش رو آروم كرد ولی سعی می كرد وقتی افسر باهاش حرف ميزند به جلو نگاه كند و خودش رو به منگی بزند. از هر چند تا سوال افسر به يكيش اون هم فقط آره يا نه جواب ميداد. با خودش گفت نقشه ام گرفت. نه تنها جريمه نميشم بلكه الان با آمبولانس هم ميرم بیمارستان و ماشينم هم ميارن واسم. من هم كه امشب بيكار بودم. فردا صبح ميزنم بيرون و همه هزينه درمانی هم ميندازم گردن پليس. تازه به خاطر رفتار ناشيانه شكايت هم می كنم ازشون. آمبولانس اومد و روتين معمولی كه انتظارش رو داشت انجام شد. حالا ديگه روی برانكارد داشت به سمت آمبولانس برده ميشد و افسر رو ميديد كه كلاهش رو به دست گرفته و داره نگاهش مي كنه. مردک هنوز عینکش رو روی صورتش نگه داشته بود. انگار که میخواست چشمای نگرانش رو از همه پنهان کنه. از اين جا به بعد دیگه راحت بود چون از شر افسر خلاص شده بود و از اين به بعد همه شنونده دست دو بودن. احتمالا شنيده بودن كه پليس يكی رو نگهداشته که بهش حمله عصبی دست داده. از طرفي اين روز ها پليس هم حال و روز خوبی نداشت. با بدرفتاری ای هم كه با سياه ها كرده بود خیلی راحت بهش انگ ضد خاورميانه ای ميشد زد. اونم چند ماه بعد از مرگ جورج فلوید. مسلمونيش هر جا هم كه به درد نخورد شايد اينجا ميتونست كمك حالش باشه. چشماش بسته بود و خودش رو با اين افكار مشغول نگه داشته بود كه انتظار رسيدن به بيمارستان ديوونه اش نكند. دوباره ادامه نقشه اش رو مرور كرد. مو لا درزش نميرفت. قسمت سختش برخورد با پليس بود كه خيلی راحت تموم شد. بقيه اش كه صرفا خاتمه دادن به قائله است.

به بيمارستان كه رسيدن، خودش رو سرحال تر نشون داد. انگار كه حمله عصبيش گذشته باشد. بعد از اينكه به پرستار فهموند كه سابقه صرع داشته، در جواب اينكه پرونده دارد يا نه گفت كه اينجا دانشجوست و همه مدارك در كشور خودش هست. از طرفی گفت خيلی وقته اينطور نمیشده و فكر می كنه امروز خيلی فشار روش بوده و برای همين انتظار این اتفاق رو نداشته و هيچ مدركی با خودش نداره كه بتونن از روش برای معالجه مناسب استفاده کنن. راه و روش حرف زدن با دكترها رو خوب ياد گرفته بود. انتظار داشت پرستار بتونه نقاطی که براش ارائه کرده بود رو به هم وصل کنه و نتیجه بگیره برخورد پلیس باعث شده این فشار عصبی بهش وارد بشه. ميدونست چطور يك سری اطلاعات بده كه هم دكتر رو به سمت معالجه ای که می خواد هدايت كنه و هم دكتر بهش شک نکنه. همينكار رو با دکتر روانپزشكش هم كرده بود. برای گرفتن نسخه ماريجوانا به روانپزشكش گفته بود كه ميخواد از دوس دخترش جدا شه چون نميتونه تمركز كنه و شب نمی تونه بخوابه و استرس داره و اين شد كه تونست به راحتی نسخه ماريجوانا بگيره و تازه بعدش شاكی بشه كه من نمي خوام علف بكشم و شما چرا مخدر تجویز میکنین و من فقط میخوام رابطه ام رو تموم کنم و با این حرفا دکتر رو مجبور کنه نیم ساعت از وقت خودش صرف کنه و بهش توضیح بده که ماریجوانا چیز بدی نیس. روانپزشکش همیشه جلسات رو ۵ دقیقه زودتر تموم میکرد و میخواست انتقام اون زمان های از دست رفته رو ازش بگیره. با همين تكنيك به دكتر فهموند كه الان قرص نداره و دكتر بايد بعد يك چك آپ ساده بفرستش بره. به همين راحتی داشت قسر در میرفت.

-متاسفانه چون مدركی ندارين نمی تونم هيچ قرصی براتون بنويسم. تنها چيزي كه پيدا كرديم مصرف ماريجوانا تحت نظر روان پزشک هست. نمونه خونتون هم كه نشون ميده خيلی وقته ماريجوانا مصرف نكردين و تحت تاثيرش نبودين در حین رانندگی. شايد همين باعث شده حمله عصبی بهتون دست بده. و اونطور كه خودتون ميگين هم ممكنه رفتار پليس به اين حمله شدت بخشيده. تنها كاری كه می تونم بكنم اینه كه شما رو برای ام آر آی مينويسم كه مطمئن شيم مشكل جدی ای وجود نداره.

انگار كه خودش حرف ها رو دهن دكتر گذاشته باشد. از اينكه چقدر ميتونه ديالوگ طرف مقابل رو حدس بزنه به خودش ميباليد. ام آر آي هم قبلا كرده بود و ميدونست از جوابش چيزي درنمياد كه بتونه دروغش رو ثابت كنه.

-من قبلا ام آر آي زياد رفتم ولی چيزی نديدن ولی متشكرم كه باز هم برام مينويسين. فقط هزينه اش خيلی هست و ميترسم برای تامین هزینه اش به مشکل بخورم. همونجور كه ميدونين من دانشجو هستم و حقوق مختصری ميگيرم.

- نگران هزينه اش نباشين. بخشی اش رو كه بيمه تون ميده. برای بقیه اش هم من گواهی می نويسم كه به خاطر معالجه دير هنگام حمله عصبی بهتون دست داده كه پليس باعثش بوده و چه بسا اگر خودتون رو زودتر ميرسوندين با داروی ساده ای جلوی خطر رو ميگرفتيم. اين حتي ممكن بود باعث سكته بشه.

راضي از اين كه حتی لازم نشد كه درخواست نامه برای هزينه رو به زبون بياره، با اكراه گفت باشه و از دكتر تشكر و خداحافظی كرد با اینکه ميدونست قراره برای نتيجه ام آر آی برگرده پيشش. كلا ميدونست كه هرچی خودش رو ساده تر نشون بده، حمايت افراد ديگه رو راحت تر جذب ميكنه.

بعد اينكه توي دستگاه ام آر آی رفت، شروع كرد به اين فكر كنه كه چه مشاغل ديگه ای رو تا حالا گول نزده. بالاخره بايد زمان انتظار ام آر آی خودش رو سرگرم ميكرد. از طرفی هم خسته شده بود از انتظارای پشت سر هم كه توی بيمارستان داشت. انگار نه انگار كه آمریکاست. ٤٥ دقيقه تو صف ام آر آی بود و الانم بايد٢٠ دقيقه توی محفظه كه حتی اجازه نداشت تكون بخوره منتظر ميموند. داشت به این فكر می كرد كه قبلا هم يكبار اين كار رو كرده بود. برای اينكه تنبيه نشه كه تكليفش رو ننوشته، وقتي به كلاس رسيده بود به معلم گفته بود كه خورده زمين و سردرد داره و معلم صاف فرستاده بودش خونه و واليدنش برده بودنش بيمارستان كه مطمئن بشن كه ضربه مغزی نشده. دفعه پيش از كتك در رفته بود و اين سری از برگه جريمه.

همينجوري داشت فكر ميكرد كه شايد بايد از اين راه پول دربياره كه از دستگاه بيرون آوردنش و به سالن انتظار بردنش. اونجا همه حواسش بود كه همچنان حالش رو نه چندان خوش نشون بده، تا نامه رو از دكتر نگرفته تو نقشش باقی بمونه. برای همین نمیتونست با گوشیش بازی کنه و این کلافه اش کرده بود.

وقتي كه پيش دكتر بردنش، دكتر لبخند سريعی از روی احترام بهش زد و گفت:

- به نظر مياد دليل سردرد و حمله عصبيتون رو پيدا كرديم. بايد سريع عملتون كنيم و گرنه ممكنه به قيمت جونتون تموم بشه.

- چي؟ ميشه يكم بيشتر توضيج بدين؟

- چون زمان نيست مجبورم خلاصه بگم كه توی مغزتون چند تا غده هست كه بايد سريعا درشون بياريم چون به صورت عجيبي دارن رشد ميكنن و اگه همينجور ادامه بدن ممكنه در عرض چند ساعت شما به كما برين.

- مگه ميشه آقای دكتر؟ من كه هيچيم نبود اصلا.

- چرا همون سردرد های ناگهانی نشانه اين بوده.

- ولی من سردرد رو امروز برای اولين بار داشتم.

-بله متوجهم. به نظر مياد خيلي اخيرا شروع به رشد كرده و با آزمايشهای دقيق تر ميشه حدس زد كه تقريبا كی شروع شده ولی الان نميشه فرصت رو از دست داد.

تقريبا شكش به يقين تبديل شد كه حتما چيزی در ام آر آی نبوده و شك كردن به كل ماجرا و احتمال دروغ بودنش رو دادن حالا با اين حرفا میخوان ازش اعتراف بگيرن. چون اصلا سردردی نبوده و كلا اينكه دكتر گفت ظرف چند ساعت ميری كما، دروغ واضحی بود.

- دكتر، من ميتونم عكس های ام آر آی ام رو ببينم؟

-چطور؟ مگه سر رشته دارين؟

-نه خير، ولی همونطور كه گفتم ام آر آی زياد شدم و عكس زياد ديدم. ميخوام ببينم غده ها رو.

حالا ديگه از لاك ساده اوح بودن بيرون اومده بود تا مچ دکتر رو بگیره.

-يعني اعتماد ندارين به تشخيص من؟

-من همچين حرفی نزدم، فقط می خوام ببينم كه برای چی دارم ميرم زير تيغ جراحی.

-آخه تو ام آر آی كه به صورت واقعی نميبينين كه!

-متوجهم. من خودم روی درمان سرطان كار می كنم و لازم نيست به من توضيح بدين كه عكس ام آر آی چيه. شما شايد ازش به عنوان ابزار استفاده كرده باشين ولی من ازش داده های عددی ميگيرم برای پروژه دكترام و می خوام مطمئن شم كه الكي زير تيغ جراحی نميرم.

-من عكساتون رو فرستادم اتاق عمل تا تيم ببينه و آماده شه برای جراحی، فكرش هم نمی كردم كه بايد ثابت كنم كه راست ميگم.

لبخندي از رضايت زد. توی بن بستی كه فكرش رو می كرد گيرش انداخته بود. حالا يكم آروم تر شد. دوست داشت ادامه بده.

- پس اجازه بدين دوباره بپرسم. شما عكس من رو فرستادين اتاق عمل چون مطمئن بودين كه من مخالفت نمي كنم با عمل يا منتظر چیز ديگه ای بودين؟ هنوز هم دير نشده. زنگ بزنين بگين عكس ها رو بيارن.

دكتر بدون اينكه حرفی بزنه گوشی رو ورداشت و با اکراه با اپراتور حرف زد و در نهایت عكس ها رو خواست و در حین حرف زدن خيلی دستپاچه ميزد. از سلسله اتفاقات خیلی راضی بود. اولش قرار بود فقط یه پلیس رو گول بزنه ولی الان از یه دکتر هم گول نخورده بود. باخودش فكر می كرد كه عجب سيستم دغل بازی. اگر ترسيده بود و اعتراف كرده بود هم پول جريمه، هم احتمالا زندان برای فريب مامور قانون و هم كل خرج بيمارستان ميوفتاد روی گردنش. از طرفي باورش نميشد كه سيستم انقدر قوی و آموزش ديده باشه! در عين حال به خودش افتخار می كرد كه وا نداده. به اين هم فكر كرد كه اگر توی عكس چيزی نشون دادن دليل نميشه كه اصلا راست باشه يا عكس مال اون باشه يا اصلا چيزي كه نشون ميدن تومور باشه. بعد اينكه عكس هارو آوردن دكتر شروع كرد به توضيح دادن محترمانه و نشون دادن تومور هايی كه ادعا ميكرد دارن به سرعت رشد می كنن. به عکس ها دیگه توجهی نداشت و حالا دیگه فقط زل زده بود به دكتر و در حيرت بود از بازيگريش. خيلی قانع کننده بود حرف ها و قيافه و همه چيز. يك لحظه شك كرد. ولی باز با چيدن تكه های پازل مطمئن شد كه همه اين حرفها برای خالی كردن جیبش هست و قطعا اگر دكتر مسئول مجاب كردنش يا گول زدنش هست بايد هم بتونه دروغ به اين خوبی بگوید. فقط از قصدشون ديگه آگاه نبود. آيا مي خواستن فقط اعتراف بگيرن كه دروغ گفته يا ميخوان ببرنش حتما عمل كنن. البته به نظرش فرقی نمی كرد و سيستم یکپارچه تر از اين حرف ها بود و فقط براش مهم بود كه از شهروندان پول بگيره. چه به صورت جريمه، چه به صورت هرينه بيمارستان يا خرج عمل. هرچی هم بيشتر به بازی ادامه ميداد خرج سنگين تر ميشد. از برگه جریمه شروع شده بود و الان به عمل رسيده بود. ديگه بايد از بازی بیرون ميومد.

-با تمام احترام من نمي خوام عمل بشم و همه حرفاتون رو شنيدم. با مسئوليت خودم مي خوام از اينجا برم. لطفا اون نامه ای كه فرمودين به خاطر پليس هم بنويسين که ببرم.

-اگر عمل نشيد لازم نيست نگران اون نامه بشين چون اين مرض شما رو از پا ميندازه.

-خواهش می كنم دوباره وارد اون بحث نشين. من تصميمم رو گرفتم. شما هم كارت رو خوب بلدی ولی خب من خودم اين كاره ام. از قدیم گفتن هيچوقت به يه دروغگو، دروغ نگو.

تا جمله آخر از دهنش بيرون اومد پشيمون شد. با گفتنش از حالت مكالمه مودبانه خارج شده بود. ولی خيلي دوست داشت با سيستمی کار كنه كه افراد دروغ گو رو به كار ميگيره. ميتونست به عنوان هر كسی توی اين سيستم باشه. دوست داشت دكتر فيدبك رو به بالايي ها بده تا استخدامش كنن. قطعا کارش خیلی بهتر از دکتره بود.

-ببخشيد؟ من دروغ گفتم؟

حالا پشيمونيش داشت بيشتر ميشد. نباید تهمت ميزد چون دكتر ميتونست ازش شكايت كنه و خب اين هزينه اش حتی بيشتر از عمل میشد. حالا ديگه مطمئن بود باید از بازی خارج بشه.

-فراموش كنين هرچی گفتم. به خاطر عصبانيت بود كه يهو مريض شدم. من رو ببخشيد و خواهشا اجازه بدين من برم.

ديگه حرفي بينشون رد و بدل نشد. صرفا یه سری برگه رو داشت امضا ميكرد. همه شون هم به دقت می خوند كه سرش كلاه نرود. ولی دو تا برگه اول كه موقع وارد شدن امضا كرده بود رو نخونده بود. اميدوار بود چيزی توی اونها نباشه. دكتر رضايت نامه رو گرفت و نامه خطاب به اداره پلیس هم نوشت و ازش خداحافظی كرد.

از بيمارستان كه اومد بيرون مستقيم رفت سراغ ماشينش. نمي خواست پول پاركينگ بدهد به اداره پليس. دیگه برايش يك نوع رقابت بود با سیستم. شایدم به جور مصاحبه کاری برای سیستم. می خواست بدون پرداخت هيچ پولی از بازی خارج شه. هم به خودش ثابت ميشد كه چه بازيگر قهاری هست و هم شايد سيستم علاقه مند به جذبش میشد. بيرون آوردن ماشين هم از پاركينگ پليس خيلی راحت بود. حالا كه پشت فرمونش نشسته بود احساس رهایی ميكرد كه انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته شده باشد. احساس سردرد خفيفی می كرد كه احتمال داد برای استرسی بود كه اين مدت كشيده. می خواست هر چه زودتر خودش رو به خونه برسونه و استراحت كنه و از طرفی فكر كردن به كل ماجرای امروزش، سر ذوقش آورده بود. هی داشت سناریوهای مختلف رو مرور میکرد. دوست داشت وارد بازي با سيستم بشه و خودش رو به همه ثابت كنه. سر راه دم سوپر ماركت ايستاد كه آب بخره تا سردردش بهتر شه. حتما آب بدنش رو از دست داده بود. آب هميشه كمك می كرد. از طرفی خيلی زورش ميومد كه با قابليتی كه داره برای دروغ گفتن، يك زندگي عادي داره. كاش ميشد كه با دروغ همين بطری آب رو مفتی میگرفت. دوباره سوار ماشين شد و صاف به سمت خونه حرکت کرد. شاید سیستم برای افرادی مثل این ارزشی قائل نبود چون متوجه نمیشد که با بازیگری قسر دررفته. شاید باید بیشتر توی بازی فرو میرفت و بعد میومد بیرون. شاید باید وارد اتاق عمل میشد و یه خرج حسابی رو دست دکترها میذاشت و بعد شکایت میکرد و اون وقت بیشتر به چشم سیستم میومد. شاید با همه این کارا میتونست بالاخره شغل رویاهاش رو به دست بیاورد.



ماشین پلیس، سرعت بالای ماشینی که از جلوش رد شده بود رو ثبت کرد و آژیر کشان دنبالش افتاد و محبورش کرد که پارک کنه. پلیس که به ماشين نزديك شد ديد راننده سرش رو به پشتی صندلی تكيه داده و چشماش رو بسته.

-حالتون خوبه؟

-نه، سردرد شديد دارم. نمی تونم نفس بكشم. می خوام خودم رو سريعتر به بيمارستان برسونم. ببخشيد واسه همين داشتم با سرعت ميرفتم. چند ساعت پیش تو بیمارستان تشخیص دادن که توی مغزم تومور دارم و بهم گفتن وقت زیادی نداری. من فکر نکردم در عرض چند ساعت بتونه من رو از پا دربیاره. لطفا برام آمبولانس خبر کنین. از سردرد دارم میمیرم و چشام رو نمیتونم باز نگه دارم. نور اذیتشون میکنه.

-چيزي مصرف كردين؟

-نه، ولی فكر كنم نياز فوری دارم به بخش مراقبت های ويژه. احساس مي كنم سرم داره ميتركه.

-من الان آمبولانس خبر می كنم.

مرد چشماش رو باز كرد. لبخندی به نشانه تشكر به پليس زد و دوباره چشماش رو بست.

داستان کوتاهتعلیقرئالیسمواقع گراییماجراجویی
احساسات، دست و پا گیر ترین خصلت انسان هاست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید