توی کافه نشسته بود و منتظر آماده شدن سفارشش بود. اتفاقی آن طرف ها پیدایش شده بود. مدتها بود قید صبحانه خوردن در کافه را زده بود و صبحانه خوردن در تاریک و روشن خانه را ترجیح می داد. الان هم یه گوشه را انتخاب کرده بود و یک جوری نشسته بود که یک وقتی خدایی نکرده چشمش اتفاقی توی چشم دوست و آشنا نیفتد. سرش را پایین انداخته بود و در عوالم خودش غرق بود. به مشکلات پیش آمده در کارش فکر میکرد. توی ذهنش داشت با رئیسش دعوا میکرد که چرا سر نیم ساعت دیر آمدن چنان قشقرقی برپا کرده بود. ناخودآگاه چینهای پیشانیاش عمیق تر شدند.
عصرها هم که سر شغل دومش سر حساب و کتاب با کارمندش جنگ اعصاب داشت. با خودش گفت مردهشور این زندگی را ببرد که هم باید از زیر دست بکشی و هم از بالا دست!
اوضاع در خانه هم چندان دلچسب نبود ظاهراً همه چیز آرام بود اما احساس میکرد زحماتشان چنان که باید دیده نمی شوند. حس بدی است قدردانی نشدن.
در حال و هوای خودش بود که یک نفر صندلی جلویی را جابجا کرد و نشست سر میزش. کمی جا خورد و سرش را که بالا گرفت. یکی از دوستانش را دید. توی دلش گفت لعنتی این چرا حالش همیشه خوب است!
لبخندی زورکی تحویل داد و حال و احوال پرسی کردند. سر صحبت باز شد، دوستش تعریف کرد که در جاده موتور خودرویش آتش گرفته و اگر مردم به دادشان نمی رسیدند خودش و خودرو با هم رفته بودند هوا!
مرد گفت حتماً خیلی اذیت شدی؟ دوستش گفت نه اصلاً فلش آهنگ و عینک دخترم را برداشتم و از ماشین پریدم بیرون. زحمت خاموش کردن آتش هم افتاد گردن حاضران در صحنه! شب هم کیک و گل گرفتم و تولد همسرم را جشن گرفتیم. مرد با خودش گفت آخه لعنتی تو اون شرایط فلش آهنگ و گل و کیک تولد؟ دوستش ادامه داد وقتی کاری از دستت بر نمی آید بهترین کار بی خیال بودن است. توضیح میداد که بعضی رفتارهای دیگران که حرصشان را می خوریم نه توان تغییر دادنشان را داریم و نه در ۵ دقیقه و ۵ ساعت و ۵ هفته و ۵ سال آینده ما تاثیری خاصی دارند.
انگار بو برده بود که دوستش حالش زیاد خوش نیست و تلاش می کرد حالش را بهتر کند. برایش توضیح داد که انسان باید دور و برش را با آدم هایی پر کند که حالش را بهتر میکنند و آدم های سمی را از زندگیش حذف کند. می گفت خیلی از شرایط را چه بخندی و چه حرص بخوری نمیتوانی تغییر دهی فقط تحملشان را برای خودت سخت تر می کنی. گفت زندگی همین لحظه هایی است که در حال گذشتن است و هیچ دستاوردی بهتر از شاد بودن نمیتوانی داشته باشی.
گفت و گفت و گفت....
صبحانه شان تمام شده بود. دوستش خداحافظی کرد، از سر میز بلند شد و رفت. مرد به فلش آهنگ فکر کرد و لبخندی زد به ۵ دقیقه و ۵ ساعت و ۵ هفته و ۵ سال بعد فکر کرد. از جا برخاست و از کافه بیرون زد. دیگر اثری از آن چین های عمیق در پیشانی اش نبود....