کابوسهای من چندتا ویژگی مشترک دارند. از لحاظ فلسفی، نوعی جبرگرایی بر آنها حاکم است و اهالی کابوس نمیتوانند از سرنوشتشان فرار کنند. از لحاظ بصری، نماهای تکرارشونده دارند، ممکن است یک شخصیت از کابوسی به کابوس دیگر برود و در خیلی از خوابها صحنههای مشابه هست. موضوع آنها هم از آخرین چیزهایی که خواندهام پیدا میشود. فروید در کتاب معروف «تعبیر خواب» گفته بود خوابها از اتفاقات روزانه سرچشمه میگیرند، اما مطالعات عصبشناسی جدید نشان داده که تصاویر خوابها هیچ ربطی به روزمره ندارد و احساسات موجود در خوابها، با عواطفی که با آنها درگیر بودیم میتواند مشترک باشد. متیو واکر هم در «چرا میخوابیم؟» نوشته حرف فروید ۵۰درصد درست و ۱۰۰درصد اشتباه است. من اما تصاویر کابوسهایم از دل کتابها میآیند. اولین بار شب یلدای ۹۷ بود. عفونت ریه و تب شدید داشتم. کتاب تازهای دربارۀ خواجه حافظ دم دستم بود که تورقش کردم، و ترجمۀ رمان جدیدی از دیوید گمل. صحنهای بود که یکی از دو طرف جنگ نیروی جادویی و اهریمنی پیدا کرده بود و جنگ، از حالت نبرد به قتلعام تبدیل شده بود. شب در کابوس مردی را دیدم که شبیه هیچکدام از نقاشیهایی که از خواجه شیراز تماشا کرده بودم نبود، اما میدانستم که شاعر بزرگ ماست. دفتری زیر بغل داشت و میرفت که به صحنۀ جنگ همان داستان رسید و سوارها بهش حمله کردند. طوری بهتزده بود که حتی مقاومت نکرد. وحشتزده و عرقکرده از خواب پریدم. باز که خوابم برد، همین منظره تکرار شد و دوباره دیدم که با خواندن یک داستان، بزرگترین شاعر تاریخ را به کشتن دادم. تا صبح مثل فیلمی که مدام از اول پخش شود، هی آقای حافظ کشته شد. جزئیاتی مثل شکل مهاجمها فرق میکرد، اما نتیجه یکی بود. بعد از آن بارها امتحان کردم که وقت تب، که مطمئنم کابوس میآید، چه کتابی میخوانم و چه خوابی میبینم. نتیجه شگفتانگیز بوده: هر موضوعی را ذهن میتواند به کابوسی تبدیل کند. یونگ در کتاب «تحلیل رویا» خوابها را تحت تاثیر «تخیل فعال» ارزیابی کرده. گمانم گاهی باید بیشفعالی را هم در نظر گرفت. یکبار داستان «ابریشم» آلساندور باریکو را خوانده بودم که عاشقانۀ آرامی است. شب در خواب، بیرون کافۀ شهر لاویلدیو، شخصیتهای داستان خوش و خرم، قدح باده به دست میآمدند و میرفتند و فقط حافظ به شکل همان کابوس قبلی، با کتابی زیر بغل و زخمی در پهلو ایستاده بود و خون ازش میرفت. حتی صاحب کافه آمد و صدایش کرد، اما شاعر فقط زیر لبی «شب تاریک و بیم موج» میخواند. پریشب هم خوابی دیدم تحت تأثیر شعری که از بورخس خوانده بودم. بورخس پادشاه شمال را دیده بود که با شمشیرش در پای بستر او نشسته و بینهایت اندوهگین بوده. من هم در کابوسم انوشیروان ساسانی را دیدم. چند وقت پیش با دوستی حرف میزدیم، بحث موج مهاجرت جوانها به استانبول بود، از دهنم پرید که همهاش تقصیر انوشیروان بود که در جنگهایش با بیزانس، قسطنطنیه را (که بعدها شد استانبول) فتح نکرده. پریشب شاه ساسانی آمده بود به خوابم و دلخور بود. میگفت آنها همۀ تلاششان را کردند و به زبانی باستانی از نقشههای جنگیاش دفاع میکرد. دیشب دوباره در خواب دیدمش. این بار نه در اتاق، که داشت پیشاپیش لشگرش به فتح بیزانس میرفت. و آن وقت کی توی سپاه انوشیروان باشد خوب است؟ حافظ که هنوز از زخم پهلویش خون میچکید... در ایران باستان معتقد بودند از جمله زیانکاری دیوها یکی هم این است که خوابها را دستکاری میکنند تا رویا تبدیل به کابوس شود. از ویژگیهای مشترک کابوسهایم یکی هم این که دیو مسئول خوابهای من، هر که هست، با خواجه حافظ خصومت شخصی دارد.