اتوبوس لک و لک کنان در خیابان فرعی نسبتا خلوتی پیش میرفت. راننده انگار قسم خورده بود مفاد آن برچسب رنگ و رو رفته که رو به مسافران نصب شده بود را رعایت کند؛ حداکثر سرعت مجاز: ۵۰ کیلومتر در ساعت. اتوبوس ساعتهای اول شب بیشتر اوقات تقریبا خلوت بود اما حالا که یک ساعت از حرکتش گذشته و انگار به زحمت و جان کندن خود را به ایستگاه آخر نزدیک میکرد، همه صندلیهایش پر بود و چند نفری هم ایستاده بودند.
من طبق معمول سواریهای این وقت شب، سرم از دود سیگارهای پشت هم منگ بود و زل زدن در تاریک و روشن اتوبوس به کتاب و صفحه موبایل حالم را دگرگون کرده بود. چیزی در انتهای معدهام، شاید حتی پایینتر، شروع میکرد آرام به چرخیدن و جوشیدن. جوشیدنش شبه جوشیدن آب در کاسههای فلزی نپالی بود، وقتی کسی چوب را دور لبهاش میکشد و صدای سرسام آوری بلند میشود. آن چیزی که میچرخید و جوش میزد، در تقلا بود تا خود را از آن انتهای ناکجا بالا بکشد. تجربهای آشنا از دل بهم خوردگی که سالهاست همراه من مسافر شبها و ترافیکهای شهر است. چیز ناشناخته و عجیب که در تمام این سالها کلنجار رفتن هیچ وقت راهی به بیرون پیدا نکرده و پیروز نبرد در سواریهای شبانه نشده است.
روی اولین صندلی تکی پشت سه ردیف صندلیها دوتایی نشسته بودم و سختی صندلی پلاستیکی خاکستری رنگ باعث میشد که مدام وول بخورم. دو پا را دراز کنم، یک پا را تکیه بدهم به صندلی جلویی، سرم را بچسبانم به شیشه. راحتترین حالت این بود دو پا را با هم خم کنم و زانوها را تکیه دهم به صندلی جلو. این جور نشستن اما معضلات دیگری داشت، پاها از زانو به پایین سریع خواب میرفتند و درد میپیچید تو پاها. اگر خیلی مقاومت میکردم، استخوانهای لنگ خاصره که از سختی صندلی پلاستیکی به ستوه آمده بودند با هر دست اندازی زوق زوق میکردند و اخر مجبور میشدم که صاف بنشینم و پاها را دراز کنم تا خواب رفتگی لامصب تمام شود.
زمانهایی که مسیر طولانی میشود و مسافران تا آخرین مولکول اکسیژن را میبلعیدند و حرارت پس میدادند، گرما زیر لباسهای پشمی و کلفت مناسب این فصل بدنم را خیس از قطرههای عرق میکرد و همزمان آن پیچش داخل شکم مجال پیدا میکرد که خودش را کمی بالاتر بکشد. عرق بر پیشانیام مینشست و هر چه در دست داشتم در جیبهایم غلاف میکردم و پیشانی را به شیشه میچسباندم و پاهایم را موازی هم تا جایی ممکن کش میدادم زیر صندلی جلو. پیشانی سرمای پشت شیشه را حس میکرد و تلاش میکردم آن سرما را از پشت پیشانی به تمام اجزای بدنم برسانم و آرامشان کنم.
در ردیف جلو مردی در اواخر دهه چهل زندگی، با موهای مشکی و سفیدش که زیر نور دو ردیف چراغ ای دی بد رنگ اتوبوس به نقرهای میزد، بیشتر مسیر همراه صدایی که در هدفون توی گوشش پخش میشد، با تکان دادن سر همراهی میکرد. اما تکان سرش آنطور نبود که آدم بفهمد این حرکت همراهی با سر ضرب یک موسیقی است، بیشتر شبیه تایید حرفهای یک سخنران بود. وقتی در اواخر مسیر زنی با شال آبی که کیسه پارچهای آبی هم به دست داشت، او را مجبور کرد به صندلی کنار برود و درست روبرویم بنشیند، با ناراحتی و مکث خاصی خودش را تکان داد و انگار میخواست به زن بگوید که صندلی خالیست اما این قسمت مخصوص آقایان است. زن آبی پوش به محض نشستن سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و از بالای عینکش که شیشههایی مستطیل شکل باریک داشت به سقف اتوبوس خیره شد. مرد که حالا بخش سفید یکدست ریشهایش بیشتر توجهام را جلب میکرد، با دست چپش موبایل را به گوشاش چسبانده بود. آرام حرف میزد و نگاهش به خیابان بود و گاهی صداهایی در میآورد که نمیفهمیدم خنده است یا گریهای شبیه گریههای جمعیت پای روضه، در جواب قطعهای سوزناک. به تیپاش میخورد زمانی اهل چنین مراسمهایی بوده باشد.
درون من هم مراسمی پر شور برپا بود. چیز ناشناخته همانطور که میپیچید و جوش میخورد، توانسته بود تا زیر گلویم بالا بیاید. نبرد همیشگی با این درد همسفر این بار داشت سرنوشت دیگری پیدا میکرد. کوچه - خیابانهای تهرانپارس کش میآمدند و اتوبوس سفید چرک قصد رسیدن نداشت. اکسیژن داخل اتوبوس رو به انتها بود و هوای داخل اتوبوس طوری بود که اگر نام فصل پاییز نبود، حالا همه مسافرها در حال باد زدن خودشان بودند و به اتوبوس رانی و بالا و پایین مملکت برای کولر نداشتن اتوبوس فحشهای سنگین میکشیدن. اما حالا همه انگار در رضایت بودند. پچ پچ چند ردیف عقبتر با فاصلههای زمانی نامظم از سر گرفته میشد. مردی بلند قد در ردیف روبرو کسی را پشت تلفن استاد خطاب میکرد و بعد با جانم و عزیزم مکالمه را جلو میبرد. صدای بلند حرف زدن دو زن اما از انتهای اتوبوس بی وقفه میامد، آنقدر بدون فاصله و استراحت که صدایشان با صدای موتور هم آواز شده بود و کلمهای از حرف هایشان را متوجه نمیشدم، فقط حضور و پرتاب کلماتشان بود که دائما حس میکردم.
اتوبوس تاریکی یکی از خیابانهای اصلی منطقه را که همه چراغهایش خاموش بود و در انتهایش تنها چراغ سرخ چشمک زن پیدا بود را میشکافت. تهوع از حالی که در دل و رودهام پیچیده بود، یقهام را بد چسبیده بود. اگر همانجا برای اولین بار تسلیم میشدم، نفرین مسافران این خط تا مدتها با من بود، تازه اگر راننده به راحتی رهایم میکرد. رانندهای که سالهاست ثابت پشت اتوبوسهای این خط، شرق شهر را به مرکز آن وصل میکند و با اینکه هرگز با کسی صمیمی نمیشود تا مبادا از زیر بار دادن پول بلیت در بروند، دیگر همه چهرهها را خوب میشناخت، به خصوص مسافران شب را. وقتی از پلههای روبروی صندلیاش سوار اتوبوس میشوی، همیشه با نگاهی خالی و بدون آنکه هیچ یکی از ماهیچههای صورتش تکانی بخورد، تماشایتان میکند اما هم او و هم مسافر میداند که این یک دیدار صمیمی است. گاهی مسافری زیر لب سلام، خسته نباشید یا چیز دیگری میگوید، فقط مسافران شب میدانند که نباید برای شنیدن پاسخ گوش تیز کنند.
جوشش معدهام سرمست جشن گرفتن اولین پیروزیاش بود. مزه ترش آب را در دهانم حس میکردم. لبها را محکم به هم فشار میدادم. وظیفه رساندن اکسیژن را بر عهده بینی گذاشتم اما میدانستم حتی نصف کارکرد واقعی خود را ندارد و شکستگیهای پی در پی نوجوانی، راه رساندن اکسیژن را سخت کرده است. لکنده سفید هنوز داشت خیابان را میکشید بالا. پشت پنجره همه چیز تبدیل به نقطههای نورانی شده بود، هیچچیز تصویر نداشت و درست نمیدانستم کجای مسیر هستیم. ترش آب را قورت نمیدادم مبادا چیزی که پایین میرود، راه بالا آمدن را باز کند. پچ پچ ته اتوبوس حالا انگار کل فضا را پر کرده بود و هیچ صدایی جز صدای یک ریز مزخرفات غیر قابل تشخیص آنها به گوش نمیرسید. صدایی که قاعدتاً یکی از مسافران شب باید زودتر با چشم غره و گاهی حتی بلند کردن صدا، خاموشش میکرد. همه چیز به هم پیچیده بود و مقاومت همه این سالها شبنوردی در آستانه شکستن بود. بوی گند قرار بود مسافر ابدی اتوبوس شود و ترشیدگیاش هیچ وقت پاک نشود و از یاد مسافران شب هم نرود. شاید کسانی بعد از واقعه برای مدتی این خط را ترک میکردند و خودشان را به راههای دورتری میسپردند. هر چه بود دیگر توانم بریده بود. دستم به زیپ کیف رفته بود که شاید از شدت کثافت کاری کم شود. صدای باز شدن دندههای زیپ انگار پیچید در اتوبوس و توجه همه را جلب کرد. همانطور که در تلاش بودم چیزهای مهم داخل کیف را از غرق شدن در این کثافت نجات دهم، کسی آن جلو داد زد ایستگاه آخر. درها پسی کردند و باز شدند. من به حالت دویدن، انگار نوار قهرمانی پشت درها منتظرم باشد از جا پریدم. خانم آبی، آقای هدفون به گوش و آن دو پچپچکننده لعنتی را پشت سرم گذاشتم و با اولین نفس تا توانستم هوای سرد خیابان را داخل ریه کشیدم. آشوب به لحظهای خاموش شد.