احسان رستمی پور
احسان رستمی پور
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

من با کفی‌ها رفیقم!

پرواز شروع می‌شود؛ درست پیش از اینکه کسی در بلندگوها بگوید کمربند ایمنی را ببندید، پشتی صندلی را به حالت عادی برگردانید و به علامت نکشیدن سیگار در طول مسیر توجه کنید. از پسِ شیشهٔ ماشین به جای خیابان و ماشین‌ها، آسمان آبی نقش می‌بندد و تیغهٔ نور آفتاب که از لای ابرها سرک کشیده است. انگار داری از کوچه پرواز می‌کنی و آرزوی پریدن از خیابان‌ها، ترافیک و دود و دم را به واقعیت بدل کرده‌ای. ترس هم دارد؛ شبیه حال خلبان تازه‌واردی است که استرس جان صدها مسافر چهارستون بدنش را می‌لرزاند. باید فرمان را سفت و مستقیم نگه داری و بی‌آنکه چیزی جز آبی آسمان و پرنده‌های در حال پرواز را ببینی، به راهنمای پای پرواز هم گوش بدهی. یک غفلت چند سانتی‌متری در فرمان می‌تواند به فاجعه بیانجامد و آدم در رویای پریدن، سقوط کند و حتی جانش را از دست بدهد. دقیقاً آنجا که انگار اوج ماجراست، انگار واقعاً قرار است با ماشینت پرواز کنی، کسی از بیرون داد می‌زند که «حله، دستی رو بکش. بپر پایین.» و ناگهان فرود آغاز می‌شود و سر ماشین ارتفاعش را کم می‌کند. دوباره کوچه و ماشین‌ها نمایان می‌شود و رویای پرواز با ماشین می‌ماند برای بعد.

من با کفی‎ها رفیقم!
من با کفی‎ها رفیقم!

اولین برخورد من با کفی‌ها به بازی‌های کامپیوتر برمی‌گردد، آن زمانی که در بازی با خودرو واقعاً از روی کفی‌ها می‌پریدیم و پرواز می‌کردیم. بعدتر کفی‌ها نماد جاده بودند که خودروها را می‌بردند و گاهی ماشین‌های خاص رویشان ما را دقایقی مشغول می‌کرد. با این حال، هر بار می‌دیدم ماشینی به دلیل خرابی یا تصادف بارِ کفی شده، برای صاحبش ناراحت می‌شدم. کفی‌ها برایم نماد خودروهایی شده بود که هیچ‌وقت به مقصد نمی‌رسد و باری بر دوش صاحبانش هستند.

بیشتر بخوانید: اینجا فولکس‌ها سلاخی می‌شوند || هم‌دست سلاخ‌ها نیستم || مکانیک‌ها به کشتن ما آمده‌اند

این‌ها همه قبل از دفعه‌ اولی بود که پشت فرمان خودرویی بدون موتور نشستم و وینچ (همان دستگاهی که خودرو را با سیم می‌کشد) من و میرزا را به روی کفی کشید. حس پریدن و ترس از حادثه‌ی ناگهانی خوب بر جانم نشست. باید بعدش چارتا فحش نثار خودم می‌کردم اما درواقع لذت عجیبی حس کردم. میرزا و طبیبش در این رفاقت نقش ویژه‌ای دارند. مکالمهٔ من با طبیبِ میرزا همیشه به یک جمله ثابت ختم می‌شود: «بنداز رو کفی بیارش.».

بعد از این جمله، من لبخندزنان شماره‌ چهاررقمی‌ای را می‌گیرم، کفی خبر می‌کنم و دوباره آرزوی پرواز کردنم درست در نقطه‌ی اوج ناتمام می‌ماند.

میرزافولکس
روزنامه‌نگار | به واسطه کارم همه جا از گردشگری و میراث فرهنگی می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید