اوقاتیست که حالم از سنس آو هیومرِ هر موجود زنده در فاصلهای که بتواند بسامد شنیداری ۲۰ تا ۲۰،۰۰۰ هرتز را با کلمات فارسی تولید کند؛ بهم میخورد. تمرگیدهاند چیک تو چیک هم و ساحت جوک و مطایبه، به خندهای با لجن محاط میشود.
لحظاتی با خودم میگویم بخند! جالب است. دارند درمورد اینکه"من همیشه خودم به همه زنگ میزنم" یا "ژل اولتراسونیک سونوگرافی محلول در آب است" میگویند و میخندد. البته محلول در آب بودن ژل سونوگرافی میتواند موقعیت کمدی خوبی تولید کند، اما کافیست این ژل کادوی تولد یک کودن به یک کودن دیگر باشد؛ آن لحظه تو اگر به این موقعیت بخندی یا مطلقا کودنی یا هنوز خبر مهیب را نشنیدهای.(طوفان خنده ها)
بهر ترتیب من باید با زخم هام، با لحظات سختم با بدی هام و امثال این چیز ها جوک بسازم. اگر ویلچر دارید، "روی پای خود ایستادن" شما را میخنداند، چون خیال میکنید که عجب مسخره است. تعارض موقعیت و تصور شما از موقعیت با حرف کمدین عیان میشود، مثلا کمدین به سالن میگوید همه شما روزی روی پای خودتان خواهید ایستاد، و به شما اشاره میکند و میگوید بجز تو برادر! این لحظه شکوهمند، طنز است.
طنز لحظهای است که تو میفهمی باید به چیزی بخندی که غمبار است، باید به بتی تبر بزنی که سالیان است برایت باران میآورده، همان چک لعنتی است که باید به بچه فامیل بزنی! باید بزنی! تو قرار نیست بگویی شوخی کردم، آن پدرسگ را باید چککِش کرد که سر کمدت نرود، خدا شاهد است به تخم چپ هیچکس هم نیست. پدرش هم خوشحال میشود، مادرش شاید کمی غصه بخورد، که آن هم وقتی بداند شوهرش بعد از اینکه سرش را برید نهایتا ۸ سال زندان میرود، متوجه میشود که هم نظر با مرد خانه باشد.
بهرحال، لحظاتی هست که این حس دهنم را سرویس میکند. من میدانم واقعا میخواهند چیز خنده داری بگویند، واقعا میخواهند کنار هم شاد باشند، کنار هم مقبول بیافتند و منزلت بگیرند و هر شر و ور دیگری. چرا شرمی ندارند؟ نمیدانم. چرا این بلاهت را کنار هم میجوند و تف میکنند؟ نمیدانم.
ولی امیدم زندهاست، چون وقتی پانچلاینهام خوب دلیور میشود اکثرا دهنشان را به خنده میگشایند و من میگویم خب خدا رو شکر هنوز هم میشود گفت که جوک خوب زندهاست. البته لحظهای بعد احساس میکنم ممکن است به "موقعیتِ" جوک خندیده باشند نه به "جوک" در آن موقعیت و عذاب وجدان میگیرم.
یکبار وقتی پرسیدم "چه چیزی از تجاوز به یک دختر کر و لال بدتر است؟" در کمال تعجب میشنیدم که جواب هایی میدادند که واقعا بدتر از چیزی بود ک در ذهن داشتم! (بنظر من اینکه انگشتهاش را بشکنیم تا نتواند برای کسی تعریف کند، بدترین کار بود...) یهو کسی میگفت، سوزاندنش، خوراندن موهایش به سگ و چاقیاش را مسخره کردن(این آخری جالب بود) و... کاملا بنظرم رسید جوک را نگرفته اند و خب همین لحظه امیدم جان میداد. لیک به جهنم! حماقت بشر ته ندارد(طوفان خنده ها)
حس میکنم سنس آو هیومر خیلی خیلی مهم است.