ویرگول
ورودثبت نام
الهه ملک محمدی
الهه ملک محمدی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

خالی‌تر از خانه

پارکینگ هایپر شلوغ بود. مثل تمام اول برج‌ها. مرد اما ماشین نداشت. تمام مسیر خانه تا هایپر را پیاده گز کرده بود. دلش می‌خواست برود جایی شلوغ. شلوغ‌ترین مکانی که می‌توانست ساعت پنج عصر روز جمعه برود. خودش را سپرده‌ بود دست پاهایش و حالا داشت از در ورودی هایپر وارد می‌شد. سبدهای بزرگ چرخ‌دار را دم در، پشت سر هم چیده بودند. زنی فرزندش را توی یکی از این سبدها نشانده بود و انگار که آمده باشند شهربازی برایش دودو چی‌چی می‌خواند. صدای خنده‌ی کودک پیچید و میان همهمه گم شد. مردم در دل هم می‌لولیدند. سبدهایشان با هم تصادف می‌کرد و تنه‌هایشان به‌هم می‌خورد. شلوغ بود. نه فقط صف مرغ و گوشت. حتی جلوی دکه‌ای که شکلات فله‌ای می‌فروخت، صف شده بود. مرد دستش را گذاشت توی جیبش. کارت عابربانک را در دست‌ فشرد. حقوق معوقه‌اش را یکجا ریخته بودند. حقوق دوماه عقب افتاده‌‌اش را. حواسش بود یخچال، از خود خانه خالی‌تر است. هرچند که معمولا گذرش به یخچال نمی‌افتاد. چهارصبح با صدای آلارم ساعت بیدار می‌شد و چهار و بیست دقیقه از خانه خارج می‌شد. تا ایستگاه اتوبوس پیاده می‌رفت و صبر می‌کرد تا اتوبوس پر شود از آدم‌های خواب آلوده. ساعت پنج و نیم به ایستگاه بعدی می‌رسید و ساعت شش به ایستگاه بی‌آرتی. در این ساعت دیگر ترافیک آدم‌ها و ماشین‌ها آن روی سگشان را نشانش می‌دادند. اگر خوش شانس می‌بود ساعت هفت وارد کارخانه می‌شد. صبحانه و ناهارش با کارخانه بود و شب را هم در یکی از ایستگاه‌ها خودش را فلافلی، سمبوسه‌ای، چیزی... مهمان می‌کرد. تا می‌رسید خانه ساعت از ده می‌گذشت و دیگر جز بالش و پتویی که بوی نا گرفته بودند از خانه نمی‌شناخت.
واقعا اینجا چی می‌خوای؟ چی می‌خوای بخری؟
میان همین سوال‌ها بود که تنه‌ی مردی به شانه‌اش کوبید. مرد جوانی بود که دست کودک شش ساله‌اش را گرفته بود و با دست دیگر سبد چرخ‌دار بزرگی را هل‌ می‌داد. حداقل ده سال از او جوان‌تر به نظر می‌رسید. تلفنش را بدون کمک دست با سرشانه به گوش‌هایش چسبانده بود و مشغول چشم چشم گفتن به صدای زنی پشت تلفن بود. صدا مرد جوان را هدایت می‌کرد. گوش هم تیز نمی‌کردی می‌شد چیزهایی بشنوی: 《آهان عسل! عسل آویشن بگیر》و مرد همزمان فرمان سبد را کج کرد سمت دکه‌ی عسل فروشی. زنی با لباس فرم به او نزدیک شد و پرسید از خواص عسل رویال چیزی می‌داند یا نه؟ یارو اما همچنان پای تلفن بود و کلافه به‌نظر می‌رسید‌. پسرک دستش را می‌کشید و نق می‌زد.
《صبر کن بابا... صبر کن عه》
دست پسرکش را رها کرد تا قاشق عسل را از دست فروشنده‌ی مصرّ بگیرد و امتحان کند. بچه ایستاد و زل زد به قفسه‌های تخم‌مرغ شانسی. پسِ کله‌اش را خاراند و انگار برای جن بسم‌الله خوانده باشند میان جمعیت راه افتاد و غیب شد.
تمام این صحنه‌ها را دید زده بود. بیشتر از هرچیز اما صدای زنی که پای تلفن بود گوش‌هایش را تیز کرده بود. تمام آنچه می‌خواست انگار همین بود؛ صدای زنی که به او بگوید چه باید بخرد!
دلش می‌خواست تلفن را بقاپد و بپرسد: 《خانم از نظر شما من چه باید بخرم؟؟》 و زن احتمالا جواب می‌داد: 《خب شما بروید سمت یخچال‌های بزرگ فروشگاه و غذاهای نیمه‌آماده بردارید. البته مصرف این‌جور غذاها مضر است و ما خودمان استفاده نمی‌کنیم اما شما تنها هستید و چاره‌ای ندارید. رابطه‌ی‌تان با کنسروها چطور هست؟ یا شاید بلدید غذا درست کنید؟ رابطه‌ی‌تان با عسل آویشن چطور است؟ می‌توانید هر صبح قبل اینکه بروید سمت ایستگاه اتوبوس یک قاشق بریزید توی آب‌جوش و با لیمو ترش تازه میل کنید.‌‌..》
صدای زن اما دور و دور تر می‌شد. انقدر که دیگر همان جیغ جیغ‌های ضعیف هم به گوشش نرسید. مرد را دید که دنبال پسربچه افتاده و سراسیمه از دیگران سراغش را می‌گیرد. زن عسل‌فروش شیشه را که از عسل پرکرده بود با بی‌حوصلگی بارکد زد و هل داد توی سبد مرد جوان و مشغول صحبت با مشتری بعدی شد. سبد میان جمعیت جابه جا می‌شد. فکر کرد بهتر است سبد را بگیرد تا گم نشود. دسته‌ی سبد را لمس کرد و چند قدمی به جلو هل داد تا ببیند مرد بچه را پیدا کرده یا نه. سبد را نگاه کرد‌. کشک، سیب‌زمینی، پنیر، رب گوجه‌، مایع ظرفشویی، شکلات صبحانه، چی‌توز... همه‌ی این‌ها می‌توانست سفارش زنی باشد به او که در راه خانه بگیرد.
حس کرد ضربان قلبش زیاد شده. دست‌هایش را روی دسته‌ی سبد فشار داد. دیگر نه خبری از صدای زن بود نه خبری از چشم‌چشم‌ گفتن‌های مرد؛ اما سبد هنوز اینجا بود. احتمالا مرد دیگر برنمی‌گشت. بچه را پیدا می‌کرد و بغل می‌گرفت و از فروشگاه می‌زد بی‌رون. دوباره گردن دراز کرد و چشم گرداند اما او را ندید. قدم هایش تندتر شده بود. سبد را میان جمعیت هل داد و دیگر جایی را نگاه نکرد. به چشم برهم‌زدنی خودش را دید که پای اولین صندوق ایستاده. با دست‌هایی که می‌لرزیدند دانه‌دانه خریدها را گذاشت روبه‌روی زن صندوقدار. کارت عابربانک را از جیبش درآورد و گفت: 《ببخشید عجله دارم.》

الهه ملک محمدیداستان کوتاهداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید