با رفتنت ،من خودم را از دست دادم
و اکنون کسی هستم که دیگر نمیشناسمش
هیچ چیز آشنایی وجود ندارد
همه چیز وهم و خیاله
گم شدم میان آدم هایی که تظاهر به آشنایی دارند اما غریبه اند
حتی در این وهم و خیال ، در این دنیای زندگی زده صورتی را نمی یابم که با من آشنا باشد
فقط صورتک های فانی خوشحالی را میبینم که نمیتوانم بفهمم چرا اینگونه خشنود هستند؟
در این میل زندگی
زندگی نمیابم
انگار فقط کنجکاوم بدانم که در آخر چه می شود؟
در آخر داستان آیا میتوانم خودم را در آغوش بگیرم؟
آیا صورتی آشنا سهم من خواهد شد؟
و شاید هم سهم من فراموشی باشد ،نمیدانم …
شاید همین ندانستن موهبتی باشد که دارم ، موهبتی که باید قدردان آن باشم
من دلخوش پایانی متفاوت نیستم
چون هر چقدر هم که این دنیا خیالی و وهم آلود باشد ،نبودن واقعیست
نبودن بیشتر از بودن احساس میشه
همونطور که بودنت ممکنه بعضی از آدمها رو اذیت کنه نبودنت هم همینطوره
نبودن مثل مجازاتیست که فقط برای تو طراحی شده
و تو گریزی از آن نخواهی داشت
و زندگی یک مجازات اختصاصی شده و دائمی است
و مجازاتگر در سادیسمیک ترین حالت خودش قرار داره
ولی انسان همیشه امیدواره
و همیشه فریب میخوره
تا در آخر یادبگیره ،یاد بگیره که هیچ چیز ماندگار نیست…