فصل1
خاطرات
(قسمت 21)
اشکان:
همیشه حسرت توجه داشتم ..اینکه منم هستم ...
همیشه میخواستم دوست داشتنی بنظر بیام
تنها کسی که منو درک میکرد... آرش بود ...
داره دیر میشه باید زود آماده بشم ...و از شر این ظاهر مسخره خلاص بشم
بازم چشمام. قرمز شدند دیگه نمیتونم این لنز ها رو تحمل کنم ....
وقتی به آینه نگاه میکنم ،یک غریبه می بینم ...
کسی که پشت لنز ها و گریم های مختلف مخفی شده ...
از نگاه خانم نیکخواه .. من ،آدمی شلخته و کسل کننده هستم....
بهتره یک پیراهن سفید با کت و شلوار خاکستری بپوشم ...کروات چی بزنم ...بذار ببینم .... تیپم با یک کروات مشکی کامل میشه ....
خب تقریبا آماده شدم
شرط میبندم اگر ارغوان ....نه. ....خانم نیکخواه منم اینطوری ببینه ...غش کنه ...
.
.
.
.
از مهمونی متنفرم ... امیدوارم فقط زود تموم بشه
....................................................
..
(آشپزخانه)
اشکان : سلام مادر ...خوبی؟
+:سلام پسرم ، خوش آمدی عزیزم
من خوبم ، تو خوبی ؟ چه خبرا ..
چه عجب یادت آمد که ماهم هستیم ....
اشکان : اگر یادم رفته بود که اینجا نبودم ...
راستی پر کجاست ؟
مادر.اشکان: باید داخل اتاقش باشه
اشکان : پس من برم پیشش
.
.
.
.
به سمت اتاق پدرم رفتم ...وقتی در زدم و وارد شدم...صورتش خیلی بهم ریخته بود ...و عصبانی به نظر می رسید و همون لحظه بود که با عصبانیت گفت ..بیرون
.....................
آقای بزرگمنش بهتره جواب خوبی برای اتفاقات اخیر داشته باشید ...در غیر این صورت همه چیز تموم میشه...ممکنه مجبور بشید کلا کنار بکشید ....
منظورمو که می فهمید درسته ؟
سیامک بزرگمنش : بله ،متوجه هستم ... شما نگران نباشید ...داره بررسی میشه ...نا خیلی زود مشکل رو برطرف می کنیم به شما تضمین میدم ...
الو ...الو جنااب ... لعنتی قطع کرد ....
باید با وکیلم صحبت کنم ....آره خودشه باید بفهمم کیا با من مشکل دارند ...
@EB474
#Violet