الهه هستم.
الهه هستم.
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

در شب هایم چه میگذرد؟

خسته شدم

خسته شدم از زندگی ، از این همه سخت بودنش ، از این همه تلخ بودنش خسته شدم و دیگه انرژی و حوصله قبل خودم رو برای زندگی کردن ندارم . تلخ شده ، زهر شده ، دلیل واحد نداره ، دلایل زیادی داره..

بعضی وقت ها به خودم میگم من خیلی قوی ام ها! فلان اتفاق افتاد، بسار اتفاق افتاد ، هنوزم سر پا ام ، هنوز هم روحیم رو حفظ کردم ، هنوزم لبخند به لب دارم ، شادم و میزیستیم بهرحال ، اما آخر شب که میشه متوجه میشم همه ی اینها تلقینی بیش نبوده! شب هاست که انگار من تبدیل به "من" میشه و شبیه تر میشم به خودم .چم شده نمیدونم . انگار پر ام . میخوام خودم رو خالی کنم نمیتونم . درم بستست، پلمپم! قفلم، کلیدم کو! کلید ساز بیارید.

اصلا چیزی هست تو ذهنم ؟ اصلا چیزی دارم برای گفتن ؟ چیز جدید ؟ چیز غیر تکراری؟ نه بنظر! ندارم . منم این خسته تن همیشه نالان که هیچ جز حرف های تکراری و یکسری چرند چیزی برای گفتن نداره ..
این منم! منی که روزها رو به شادی میگذرونه و سعی میکنه کمترین اهمیت رو به افکار و خیالاتش بده اما شب ها همه چیز برعکسه!
این شب هاست که افکار و خیالی که کل روز منع شده بودن توسط من ، حالا زورشون از من بیشتر میشه و میتونن خفم کنن! میتونن بکشنم! میتونن زندگی رو برام تلخ ، خواب رو زهر ، و راه امید و مثبت اندیشی رو برام ببندن.
اما چی هستن این خیال و افکار ؟ نمیدونم! نمیشناسم ! جنسشون با فکر های روزمره فرق میکنه!
انگار نمیشه خوندشون، تنها سلاحشونم خاطرات هستن . خاطراتم رو از گوشه ی تاریک ذهنم میکشن بیرون ، یه فوتی میکنن و دستی روش میکشن تا گرد و خاکش بره ، تا بتونه بهتر و بیشتر اذیتم کنه ، بتونه بیشتر و طولانی تر من رو غرق غم کنه و خب ، تنها کاری که از دستم بر میاد در این ساعات خوابه . چند روزی میشه که خوابیدن هم برام سخت شده ، شاید افکارم قوی تر شدن و مسیر خوابیدنمم پر کردن از خاطرات و مجبورم کردن برای مرور.

اما چه بر من میگذرد؟
مرور و مرور و مرور . مرور خاطرات و بعد مرور هجوم احساسات و افکار . جمع شدن همه ی عواطف و حس و ها، حس مچاله شدن قلبت ، گره خوردن ابروهات، احساس سریع شدن جریان خون صورتت ، گرفتگی گلو ، تر شدن چشم ها ، لرزش دست ها و..مابقی ماجرا .

راه رهایی چیست ؟ راه رهایی ؟ راه رهایی؟ فکر فکر فکر.. نمیدونم!

هر دفعه که غصه دار میشم میام اینجا چندصد کلمه رو بهم میچسبونم و جمع همشون تبدیل به یک متن چرند و عموما چیزناله میشن . بماند به یادگار..
کاش زود بگذرن این شب ها.

98.10.30

دلنوشتهچرند نویسیهمینطوریهیچ
در باب چرند نویسی های روزمره (چرندیس اسبق)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید