مقداری دلم گرفته . چند ساعت دیگه میرسم به سن 18 سالگی و راستش ، نمیخوام . غم بزرگی رو دلم نشسته و من رو ناخوداگاه درگیر خودش کرده . صبح که با یکی از دوستان صحبت میکردم و میگفتم انگار نمیتونم مثل بقیه روز تولدم دپرس باشم و هی آه بکشم و افسوس جوانی و روز های رفته رو بخورم ، اما حالا در خلوت خودم دچار این غصه شدم و میل سخنم نیست . سالها منتظر این سن بودم ، ایده ها و برنامه های زیادی داشتم برای این سن . سال شماری میکردم و متصور این سن میشدم که چه ها که نمیکنم . یک سال اخیر اما برعکس ، انگار ته دلم دوست نداشتم رسیدن به این سن رو ، بزرگ شدن رو شای
شرایط تغییر قابل توجهی نمیکنه به نظر ، اینطور نیست که زیر و رو بشه زندگیم ولی میدونم که مثل قبل هم نیست شرایط . نمیدونم ممکنه چطور شرایط تغییر کنه ، شاید بگم حالا نگاه اطرافیان نسبت به من دیگه اون نوجوون خام نیست و از حالا به بعد انتظارات زیادی از من خواهند داشت . شاید بخوام بگم از حالا به بعد منم که با زندگیم رو به رو میشم ، از حالا به بعد تنهام تو این مسیر و کسی نیست راه درست تر رو به من نشون بده .. . در هر صورت ، امیدوارم به آینده و میدونم حس بدی که حالا دارم بابت گذشته هست و به زودی ترک میکنم گذشته رو، قول میدم . هه هه ، آخرین قول 17 سالگی :)
حس های عجیب و غریب زیادی دارم که دوست دارم همش رو طی امروز و فردا بنویسم . این رو به پایان میرسونم تا بعد .