به همراه دوستانم به تماشای فیلمی رفته بودیم که از دقیقه بیست به مزاجمان خوش نیامد. اما چون پول بلیت را داده بودیم تصمیم گرفتیم ببینیم تهش چه میشود. انتظار معجزه داشتیم شاید. میخواستیم قهرمان قصه کاری کند و فیلم را نجات بدهد یا کارگردان اواسط ساخت فیلم متوجه شود که راه را اشتباه آماده و توی 70 دقیقه باقیمانده همه چیز را سر جای خودش بگذارد که محال بود. بعد از 90 دقیقه تماشا با چهرههای درهم و برهم بیرون آمدیم و به خودمان گفتیم این آخرین باری است که با خودمان تعارف میکنیم.
دفعه بعدی که فهمیدم رهاکردن را بلد نیستم توی روزهای شلوغ کاری بود که دوستش نداشتم. نه کار را دوست داشتم نه حقوقش را و نه آیندهاش را. تنها به آدمها عادت کرده بودم و رهاکردن را بلد نبودم. هر روز کاریام مثل یکسال میگذشت و فرسودگی شغلی امانم را بریده بود. خودِ دیگرم بعد ازیکسال به دادم رسید و من را از منجلابی که داشتم تویش دست و پا میزدم بیرون آورد و باعث شد استعفا بدهم. از آن موقع هم یاد گرفتم وقتی به خودم و کاری فرصت میدهم، زمان را هم در نظر بگیرم و بیشتر از حد وقت را از دست ندهم.
اما انگار هنر رها کردن برای هر موضوعی متفاوت عمل میکند. حالا یاد گرفته بودم چطور نیمههای فیلمی که دوستش ندارم از سالن سینما خارج شوم و چطور کاری که دوستش ندارم را کنار بگذارم اما برای بقیه رها کردنها آماده نبودم.
یک ماه تلاش کردم رمانی را بخوانم که دوستش نداشتم. خوب جلو نمیرفت. ترجمهاش روان نبود. ویرایش کلمههایش هم چنگی به دل نمیزد اما چون کتاب سروصدا کرده بود به خودم نهیب زدم که باید تمامش کنم. تمام شد اما به سختی 354 صفحه خواندم و حتی یادم نمیآمد گره اصلی چیست و آخرش چه شد. انگار برای هر رهاکردن و درس گرفتن باید تجربه میکردم و زخم میخوردم. زخم کتاب جوری کاری بود که یک نوت بزرگ بالای میز تحریرم گذاشتم و رویش نوشتم:
«وقتی نمیتونی ادامه بدی، رهاش کن بره.»
آنقدر بزرگ و توی چشم بود که امکان نداشت روزی نبینمش و به آن فکر نکنم. دیگر توی تکتک تصمیمگیریهای زندگی پشت میز نشینیام به آن توجه میکردم.
توی چند ماه گذشته کتابهای زیادی خواندم و قدم به قدم رهاکردن را تجربه کردم. اما همین هفته گذشته هدیهای از نشر اطراف نازنین گرفتم که نفهمیدم کی شروع و کی تمام شد.
«و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد» روایتی است از سفر مهزاد الیاسی به شهرهایی که حتی اسمشان را هم نشنیده بودم. روایت مواجه با ترس، مرگ، رهاکردن، دوستی، انزوا، تنهایی و اجتماع. روایتهایی که هم خواندنشان گوشه چشمم را تر کرد و هم لبخندی روی لبم نشاند.
برشی از کتاب: دماوند میتوانست به آنی بزند لهمان کند.
جنگیدن برای زندگی لحظهها را واقعی میکند. وضوح تصویر بالا میرود. تو تماما هستی و این «تماما بودن» قدرتی فشرده دارد که با لذتی دردناک همراه است. تقلا برای بودن لحظات را به اندازیی ابدیت کش میدهد و میگذارد اندکی در افسون زندگی شناور باشی. در چنین لحظاتی، دریاهای مرگ و زندگی به یکدیگر چسبیدهاند اما انگار برزخی میانشان هست که نمیگذارد با هم بیامیزند. وقتی در دماوند با مرگ میجنگیدم، ناخرسندیهای بیاهمیت زندگیای که تا آن لحظه بر من گذشته بود، حقیر و خفیف به نظر میرسیدند. پیش از آن، چطور میتوانستم به چیزی غیر از خودِ زندگی اهمیت بدهم؟ در برابر تکاپو برای زندهماندن، تمام دغدغهها کوچک بودند.