به دعوت دوستی به دورهمی کتابخونی دعوت میشم. برگزارکننده رو میشناسم. تقریبا 4 سال، یه پروژه کوتاه مدت رو به عنوان فریلنسر باهاش کار کردم. جلسه تموم میشه و من به رسم ادب، برای سلام و تشکر میرم جلو. من اون رو میشناسم و اون نه. خیلی برای یادآوری تلاش نمیکنم. بحث سر 4 سال پیش و یه همکاری یه ماهه فریلنسریه. نه من اون رو تا قبل از امروز دیدم نه اون من رو. بهش حق میدم و میگم امیدوارم هفتههای بعد هم بتونم همراه باشم.
حجم کارهای ریخته روی سرم زیاد شده. به مدیرم پیشنهاد میدم که یه سری از کارها رو برونسپاری کنیم. قبول میکنه و میگه پس خودت نویسنده فریلنسرش رو پیدا کن. نگاه به لیست کسایی که قبلا باهاشون کار کردم، میکنم. به دو نفر پیام میدم و پروژه رو براشون تعریف میکنم. استقبال میکنن و قرار میشه شروع به نوشتن کنن. چند روز میگذره. یه سری متن تحویلم میدن و کارم باهاشون تموم میشه. احتمالا میره تا چند ماه و شاید چند سال آینده که بهشون پیام بدم و بگم فلانی وقت داری؟
سال هزار و چهارصده. بهم یه پیشنهاد همکاری تمام وقت میشه. میترسم که آزادیهام دود بشه و بره هوا و زنجیر کارمندی به پام وصل شه. میترسم دیگه نتونم سفر برم و سرگرمیهام رو دنبال کنم. یادم میافته آخرین بار توی جایی کار میکردم که اضافهکاری توش اجباری بود و من از اجبار بیزارم. مدیر منابع انسانی پیشنهاد میده چند ماهی رو به هم فرصت بدیم و اگه بد گذشت خداحافظی کنیم. میگم سنگ مفته دیگه قبوله.
بچه گربهم رو عقیم کردم. دکتر گفته که باید یه هفته بالاسرش باشم. کسی رو پیدا نمیکنم که یه هفته فرصت داشته باشه تا کنارش باشه. به مدیرم پیام میدم میشه من این هفته رو کامل خونه باشم و کنار بچه؟ بدون مکث و غر و کنایه میگه «حتما؛ مراقبش باش» و من گذشته رو مرور میکنم.
…
این روزها دوباره بحث فریلنسری یا کارمندی داغ شده و آدمها دارن از تجربههاشون میگم. من تا حالا دو طرف تعامل فریلنسرها و کارفرماها بودم. وقتی یه تیم بزرگ داری و پروژههای بزرگ، سخته که همه رو برای تعامل و دوستی و اظهار نظر کنار هم جمع کنی. همین میشه که به مرور زمان به کسایی که کنارشونی بیشتر وابسته میشی تا کسایی که پشت سیستم و شاید چند ماه یه بار ببینیشون. وقتی فریلنسری، ترجیح میدی کارها رو تحویل بدی و کمتر برای ویرایش و اصلاح بهت پیام بدن تا به پروژههای دیگه هم برسی و بتونی هزینهها و درآمدت رو کنترل کنی. همین میشه که به مرور زمان فریلنسرها نامرئی میشن و باید چشم دل داشته باشی تا ببینیشون. البته که این نوع سبک زندگی و کاری، یه انتخابه.
حالا نزدیک 24 ماهه که کارمند حساب میشم. توی این مدت پیش نیومده که بخوام برم سفر و چیزی جز کلی خوش بگذره بشنوم. پیش نیومده که صبح از خواب پاشم و سر حال نباشم و بهم نگفته باشن برو استراحت کن. یه عمل جراحی با 15 روز مرخصی بدون منت رو پشت سر گذاشتم و روزهایی که دوست داشتم توی خونه و محیط ساکتش باشم، این امکان وجود داشته.
فکر میکنم چیزی که آدمها و محیط کار و نوع همکاریشون رو متمایز میکنه، فرهنگ سازمانیه. فرهنگی که برمبنای اعتماد و همدلی جلو بنا شده، بیرون رفتن از سازمان رو سخت میکنه و وفاداری رو بیشتر.