ویرگول
ورودثبت نام
elahe hamzavi
elahe hamzavi
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

بن‌بست آوا

خانه‌عزیز در کوچه‌ی بن‌بست پشت بازار وکیل بود.
کوچه‌ای که شاخ و برگ درخت‌های ارغوان و افرا، آن را دلپذیر میکرد.
انتهای کوچه، درِ سمت راست، در کوچک سفید، خانه‌ی آنها بود.
عزیز می‌گفت تهرانی‌اند و آمده‌اند برای دانشگاه خواهرش.
ولی من می‌گویم تهرانی نبود؛ او دستچین زیبائی شیراز بود.
او  به عطر گل نرگس، خوش‌طعمی شیرازی پلو، و بهارِ باغ عفیف آباد، زیبا بود!
باد که می‌آمد موهایش شروع به رقص و آواز می‌کردند؛ و دیگر دل از رقص نمی‌کندند؛ که همانگونه پیچ و تاب کمر را حفظ می‌کردند.
عزیز او را آوا صدا میکرد؛ و من عاشق بازی اسم فامیل  با الف و نوشتن اسم آوا شده بودم!
از آن زمان که آنها آمدند، من ۱۳ ساله‌ی تخس، عاشق ماندن در خانه‌ی عزیزِ سختگیر شده بودم.
اوایل آن اتفاق، مادرم هرروز بین درهای بسته و دور از گوش‌های من، به عزیز می‌گفت نگذار اینجا بماند.
اما آن بنده‌ی‌خدا که با گمان اینکه من دل به مهر نداشته‌ی او بسته‌ام، و می‌خواهم دیگر تنها نماند؛
دل، به دل‌زدن‌های مادر نمی‌داد.
از آن روزی که آنها آمدند؛ تمام زندگی‌من صرف بازی در کوچه‌ی طاق پشتی بازار وکیل، دم در خانه‌ی سفید، که عطر نرگس پشت درهایش مرا دیوانه میکرد؛شد.
من، مجنون آوای چشم سیاه و لبخند به لب شده بودم!
آوایی که روزهای اول، با غریبگی سلام میداد، و پس از مدتی من محمد شدم و او آوا!
او آوای انعکاس دل شیدای من شده بود؛ آوای عشق!
۱۵ سالم که شد، فکر اینکه به مادر بگویم که پسر دیوانه‌ی او، دوسالی‌ست که آرامِ و مطیع عشق او شده، از خانه آواره‌ام کرده بود.
پس از یک‌ماه از این در فکرکردن و از آن در عاشق ماندن، تصمیم به صحبت گرفتم.
اما مادر با تکیه بر سن کم من و اصطلاح معروف دهانت بوی شیر می‌دهد، پس غلط کرده ای؛ مرا به کوچه سپرد.
به خانه‌ی عزیز که رسیدم، نامه‌‌ای که قلب قرمز روی صفحه‌ی سفید آن برق می‌زد، چشمانم را سوی خود کشید.
عزیز گفت: آوا دم رفتن اینو آورد گفت بدم به تو. گمون کنم جای داداشی که نداشت تورو دوست داشت؛ آخه تا لحظه بار زدن اسباب وسایلشون، گریه یه چشمش و خون یه چشمش بود.
سیب‌هایی که از وانتِ دستفروش سر خیابان خریده بودم، از کنار پاهایم چرخیدند و چرخیدند و به پای عزیز رسیدند.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: عوا چیشد مادر؟
مبهوت و به امید پاسخ منفی عزیز پرسیدم:رفت؟
عزیز دست بر زانو برخواست و سیب خاکی روی زمین را برداشت و بی‌خیال از دل نوه‌ی مجنون‌اش گفت: آره دیگه. دانشگاه آرزو تموم شد، تصمیم گرفتن برگردن خونشون.
و لخ لخ دمپایی‌هایش را ضمیمه‌ی فکرهای بی سرو ته و آواره‌ی نوه‌اش کرد.
یادم است که روی تخت گوشه‌ی حیاط نشستم و با دست بر دهان، اشک‌هایم را آب پشت مسافر کردم.
از آن زمان، ۲۵ سال می‌گذرد و من، همچنان قدم در کوچه‌ی بن‌بست طاق پشت بازار وکیل نمی‌گذارم و همچنان هربار که خواهرم دخترش را به نام او صدا می‌زند، نگاهم بی‌مقصد می‌ماند و فکرم در بین شاخ و برگ‌های درخت‌های ارغوان و افرا می‌نشیند؛ و آوای عشق سر ‌میدهد..

-الهه حمزوی


پس از ماه‌ها...

بن‌بست آواشیرازداستان کوتاهعاشقانهالهه حمزوی
پـناه میبـرم به رویـا از شـر تمـام حقـایـق تـلـخ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید