-زهرا!
+جانش..؟!
-اولین بار کجا دیدیم؟
+فکر کنم اون موقع که شب پیش یاسمین بودم، داشتم میخابوندمش، یه دفعه اومدی تو اتاق. از دست عمو مصطفی فرار کرده بودی(تک خنده ای کردم و ادامه دادم) یادته؟! پریدی تو اتاق، درو بستی. متعجب شدم از اومدنت، آخه تا اون موقع ندیده بودمت. یه دفعه گفتی ببخشید من اومدم یاسی رو ببینم و برم.
متعحب گفتم یاسی؟! گفتی 'بله. یاسمین'به خودم اومدم و با جدیتی که محسن میگه مثل معلم ریاضی شون میشم گفتم "ما اینجا یاسی نداریم. بفرمایید بیرون آقا."
توهم جدی شدی گفتی: اصلا شما کی اید؟ تاحالا ندیدمتون. منم گفتم: منم ندیدمتون. بفرمایید بیرون آقا.
توهم جدی شدی.جدی گفتم: اصلا شما کی اید؟ تاحالا ندیدمتون. توهم گفتی منم ندیدمتون. - بفرمایید بیرون آقا.
خندید و گفت:بعدم که خاله محبوبه اومد.
منم مانند خودش خندیدم و گفتم: آره.. یادش بخیر!
نگاهش را ازم ربود، به روبرو دوخت و گفت: ولی من اولین بار اونجا ندیدمت!
رو به او نشستم و متعجب پرسیدم: پس کی دیدی؟!
لبخند عمیقی به صورتش هدیه داد: قبلش دیده بودم؛ چندسری...
اولین بار پیش بچه ها شعر میخوندی، کنار تاب.
نگاهم کرد و با بدجنسی و لبخند شیطانی اش گفت: مثل بچه پیش دبستانیا شده بودی. مظلوم، کوچولو، بغلی، یکمی ام لوس
چشم غره ای نثارش کردم که قهقه اش گوش آسمان هفتم را کر کرد. "واقعا که" گفتم و از جا بلند شدم. لوس نبودم!ناز نازو نبودم! ولی این قاعده ی ناز کردن و لوس شدن برای کسی که دوستت دارد و دوستش داری را فقط دخترها میفهمند!
زهرایی که حال نقش مادری را داشت، به زهرای ۵ ساله که برای بازی کردن با پدرش ساعت ها خواهش میکرد و در آخر با قهر روی برمیگرداند و میگفت: اصلا من از این خونه میرم. بچه سر راهی میشم. دیگه شما زهرا ندارید تا بیاید بام بازی کنید. تبدیل شده بود.
آخ که چه لذتی دارد زمانی که ناز میکنی برای نازکشی.
دستم از عقب کشیده شد که خودم هم همراهش برگشتم. با خنده گفت: قهر نکن خانم کوچولو. دل باباخان میگیره هااا!!
ابروهایم پذیرای اخم تصنعی شدند و لب هایم طنین "ولم کن" را سر دادند. اما گویی نمی شنید یا نمیدید که همچنان لبخندش را همراه داشت: مامان کوچولو! الان میخوای بری پیش دخترکت، بگی منم مثل تو قهر کردم؟ خودم فدای اخمات! قهر نکن دلم میگیره ها!
زیر لب،طوری که او نشنود خدا نکنه ای گفتم اما او زرنگ تر بود. دوباره گفت: قهر نباش عسلک
-قهر نیستم! بیا بریم الان یاسمین بیدار میشه!
و پشت بند حرفم راهم را ادامه دادم که با صدا زدن اسمم بدون هیچ پاسخی برگشتم
-زهرا خانم! دیدی من زودتر کشفت کردم، زودتر عاشقت شدم!
لبخندم دیگر طاقت پنهان شدن نداشت. لبخندی که از ابتدای ناز کردن به زور مخفی اش کرده بودم. ولی همیشه راستگو بود و خود را نشان میداد را به رویش پاشیدم. چشمکی زد و گفت: حالا دیگه بریم سراغ دخترک باباش تا بقیه رو دیوونه نکرده!
دست هایم را گرفت و مانند کوله پشتی پشت خودش کشاند. من اورا تا آخر عمر، عاشق بودم.عاشق نازکشی که تکه اخمی دلش را میفرشد. ناز کنی که قطره اخمی اورا از پا می انداخت، عاشقش بود.. :)♡
-دخترک آرزوهایم
نوشته ی الهه حمزوی