elahe hamzavi
elahe hamzavi
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

ماجرای خواب دیشب(:

ازمیر،برج ساعت
ازمیر،برج ساعت

دیشب داشتم خوابتو میدیدم؛

خواب میدیدم رفته بودیم ازمیر،

کنار برج ساعتش...

همونجایی که همیشه دوست داشتی بری

ولی هیچوقت نرفتی !:)

دستتو گرفته بودم

باهم میدویدیم

خنده هات از ته ته دل بود

اونقدر عمیق که همه با تعجب نگامون میکردن

ته دلم کارخونه که هیچ،

انگاری یه شهر پر از قند آب میکردن

اصلا شهر هم کوچیکه، انگار کشور بود

شاید هم قاره ...

ولی حجمش انقدر زیاد بود که یاد دیوونه های تیمارستانی میوفتادم ?

آخ...:)?

دلم واسه خنده هات تنگ شد...:)

به گلی که گفتم، گفت واسش فاتحه بخون

هی میام واست فاتحه بخونم هی یادم میره فاتحه چی بود :)

ولی هفته پیش برای پیرمردی که اعلامیش رو دیوار بود فاتحه خوندم...

گلی میگه شاید اونم اون دنیا دلش واست تنگ شده

راست میگه؟! نمیدونم!

راسی! دیروز واست شیرینی پخش کردم!

شیرینیه چی؟ ۱۰ سال پیش، این موقع برای اولین بار دیدمت!

همون جا بود که دلم واست ضعف رفت...

اصلا اون چشات...

به قول این امروزیا، قلبمو اکلیلی کرد:)♡

هم شیرینی اولین آشناییمون بود، هم به قول گلی یه خیرات واسه تو(:

آخ...! یادم رفت

به گلی قول داده بودم کوتاه ببینمت، و بعدش برم خونشون

فعلا میرم! ولی فردا بازم میاماااا

آخه تا فردا دلم دوباره واست تنگ میشه(:

از اون تنگا که یه دیقه هم آروم و قرار نداری:)

فلا دلبر آرومم:)!

-قانون نانوشته ی دلتنگی!

نوشته ی الهه حمزوی

قانون نانوشته ی دلتنگیالهه حمزویخوابدلتنگیازمیر
پـناه میبـرم به رویـا از شـر تمـام حقـایـق تـلـخ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید