ویرگول
ورودثبت نام
elahe hamzavi
elahe hamzavi
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

مرگ تاریکی..

بعد از مدت‌ها متفاوت تر از همیشه...
بعد از مدت‌ها متفاوت تر از همیشه...

ترسیده بودم..
همه جا خالی از انسان و حیوان و هر موجود زنده‌ای که فکرش را بکنید
تاریکی سایه‌ی مرگ را بر اتاق ندیده انداخته بود
میدویدم اینور، میدویدم آنور، میخواستم از روبرو فرار کنم، از چپ، راست، عقب، جلو؛ هیچ جا راهی برای فرار از خفقان مرگ نبود!
خواستم جیغ بزنم، فریاد برآرم: کمککککک.. یکی منو نجات بده
ولی هرچه دهان باز کردم، هرچه جیغ زدم که یاری برسانید صدایم را نشنیدم...
از گریه های بی پایان به سکسکه افتاده بودم
به میز کنارم چنگ انداختم لزجی مایعی دستانم را در خود حل کرد،
دستم را بو کردم و بوی خون تمام خورده نخورده های چندوقت اخیر را به بالا هل داد و تمام زمین را کثیف کردم
ترسیده بودم!
انگار بی‌یاورترین انسان این سرزمین من شده بودم!
به آرامی قدمی به جلو برداشتم.
قدم اول،
قدم دوم،
قدم سوم،
و قدم چهارم به زمین نرسیده، نرمی شکمش را احساس کردم که آنگاه جیغ بلند گربه ی به ظاهر وحشی بلند شد
وحشت‌زده دو قدم عقب رفتم و کورمال کورمال اطراف را نگاه انداختم
هیچ چیز در آن سیاهی محض دیده نمیشد!
ناگهان صدای ریزی آمد و تمام سالن را نور روشنی فرا گرفت.
دستم را بالا بردم و چشمم را کمی گرفتم تا به نور و روشنایی عادت کنم؛
با دیدن مرد قدبلندی با کتی شبیه به کت کارآگاه گجت ولی طوسی‌تیره‌تر، شلوار مشکی و بوت های محکم و مشکی که ظاهرش گران بودنش را نمایان بود؛ موهای قهوه‌ای بلندش را اطرافش رها کرده بود و چشم به من دوخته بود
انگار تمام موانع با روشنی نور از بین رفته بود
دویدم سمت او و خود را به آغوشش سپردم و محکم به شانه و کمرش چنگ انداختم تا مبادا مرا از خود رها کند و دوباره به تاریکی کمی قبل بازگردم
اوهم دست روی شانه هایم انداخت و مرا به خود فشرد
اعتماد از سراسر آغوشش سمتم سرازیر میشد
از آشفتگی ذهن و روانم کمی زمین ریخته شد ولی تپش قلب همچنان گلویم را چسبیده بود؛
بغض در بین رگ های گلو دنبال‌بازی میکرد
با فشار ناگهانی دستان او بر شانه‌هایم ناگهان صدای گریه‌هایم گوش ابرهای آسمان را کر کرد
بوسه ای ملایم به نشانه‌ی آرامش روی موهایم نشاند؛
خواستم سرم را عقب ببرم که چهره‌ی ناآشنایش را ببینم؛
کمی از آغوشش خود را عقب کشیدم و سرم را بالا بردم،
ناگهان باز همه جا تاریک شد...
چپ و راستم را نگاه کردم که نور مهتابِ نیمه‌شب از پنجره‌‌ی سمت راست،
پناهگاه مرا روشن کرده بود!
نفس عمیقی کشیدم و با فکر به کابوس های مداوم، که تکرار هرشب، به مانند امشب، مرا گریخته از دنیا کرده بود؛ دوباره دراز کشیدم...

-الهه حمزوی

الهه حمزویمرگ تاریکیکابوسداستانک
پـناه میبـرم به رویـا از شـر تمـام حقـایـق تـلـخ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید