نقاشی و زندگی
هرچی فکر میکنم یادم نمیاد اولین بار از کی نقاشی کردم، کی انقدر عاشقش شدم که همه زندگی همراه من بوده و خواهد بود،
اصلا نمی دونم اون منو انتخاب کرد، تقدیر و سرنوشت من بوده یا من اون رو انتخاب کردم.
گاهی کلی موضوع عالی برای نقاشی به ذهنم خطور میکنه، که نمی دونم از کدوم شروع کنم، چطور سوژهارو رو تو ذهنم حفظ کنم، چطور دقیق و با جزئیات بنویسمشون و گاهی هم مدت ها به سفیدی کاغذ و بوم نگاه میکنم که سایه های روی اون ها برای اینکه هیچ سوژه ای پیدا نمی کنم، انگار بهم دهن کجی می کنند...
اما نقاشی به من یاد داده که همیشه برای پیدا کردن ایده ی مناسب، فکر کردن چاره کار نیست...
گاهی زمانی که اصلا انتظارش نداری حتی تو خواب و بیداری، ی حسی، ی شوری، ی الهامی بدون در نظر گرفتن زمان و مکان به سراغت میاد و وادارت میکنه از جا بلند شی و بساط نقاشی رو پهن کنی...
خیلی از حس های ناب مثل شعر، نوشتن و... اینجوریه، حتی به نظرم کم و بیش زندگیم همین جوری هاست...
گاههی برای ی موضوعی ساعت ها فکر میکنی و به نتیجه درست نمیرسی، گاهی سر چند راهی زندگیت میمونی و نمیتونی به راحتی راهت پیدا کنی، گاهی برای اینکه فکری درست به مغز آدم برسه، نیازی به فکر کردن نیست،
ی وقت هایی باید مغزت کامل تعطیل کنی و همه چیز رو به قلبت بسپری تا مجال راه یابی یک مسیر حقیقی و درست و یا یک ایده خوب و منحصربه فرد به خودت پبدا بشه...
بایستی گاهی به همه وجودت استراحت کامل بدی و خودت رو کاملا رها کنی تا خود واقعیت رو در آرامش و سکون دوباره کشف کنی...
حس میکنم فلسفه زندگی ی جورایی عبور از هیاهو به سکون و بلعکس و این روند بارها در زندگی هر فرد اتفاق می افتد تا به رویش و نوزایی و آغاز تولدی دوباره برسد...