الهام مشتاق
الهام مشتاق
خواندن ۳ دقیقه·۲۲ روز پیش

نویسندگان ایرانی را می‌شناسید؟ (۶)

مریم سمیع زادگان - من رعنا هستم

همه داستان از یک گربه آغاز شد. در اینستاگرام دویگو را فالو کردم چرا که درباره نگه داشتن گربه‌ها اطلاعات خوبی به من می‌داد. صاحب دویگو (مینا سمیع زادگان) خیلی قشنگ از زبان گربه صحبت می‌کرد و در عین حمایت از گربه‌های بیرون و گربه‌های خودش اطلاعات کابردی از نحوه نگه‌داری این موجودات شیرین و فضول را نیز به اشتراک می گذاشت. اما از همه مهم تر از خواهرش با نام واقعنی نام می برد که نویسنده است. کنجکاو شدم که بیشتر بشناسمش و از آن جایی که در رابطه با هنر و نویسندگی شوخی ندارم کتاب هایشان را با امضای خودشان مستقیم از خودشان سفارش دادم.

راستش را بخواهید انتظار نداشتم نه این که نویسندگان ما خوب نیستند بلکه برعکس نویسندگان ما بسیار بسیار استاندارهای بالایی دارند اما سال ها نوشتن در این نقطه و با این جبر جغرافیایی با نویسندگان ما کاری کرده که هنر نویسندگی را در هرچه سخت نویسی و سخت گویی خلاصه کرده اند. همه هم از هنر و ادبیات انتظار نجات بخشی دارند.

فراموش کرده اند که ادبیات می تواند سرگرم کننده باشد طناز باشد و برای دقایقی می تواند تو را از این دنیا و عذاب هایش نجات بدهد و به سرزمین رویا و لبخند ببرد. و این کتاب این دو خاصیت را دارد. بعد از هر داستانش از مجموعه داستان های کوتاهش می دیدم که لبخند به لبم هست و دلم سبک است. در پایان کتاب با شادی و نشاطی درونی کتاب را در دست گرفتم و جملاتی را که زیرش خط کشیده بودم دوباره خواندم. بعضی قسمت هارا در دفتر مخصوص نکات یادداشت می کنم و حتی دوباره داستان هایی را بازخوانی کردم و این چقدر عجیب بود.

من به شخصه از غم سنگین ادبیات فارسی رنج می برم. از این چهره گرفته داستان های فارسی با شخصیت های دردمندش از رنگ خاکستری و قهوه ای حاکم بر ادبیاتمان خسته شده ام. اگر هم کسی بخواهد طنزی به خرج بدهدآن قدر آبکی و مثبت هجده است، که آدم پشیمان می شود از داستان خواندن و صرفه نظر می کند. اما داستان های کتاب این گونه نبودند. روایت ها ساده اما بسیار نزدیک به زندگی واقعی بودند. انگار مامانجی داستان همسایه دست راستی خانه ما باشد همین قدر آشنا بودند. روایت ها بدون پیچیدگی تو را درگیر موضوعات و جنجال های خودش می کرد و تو ناگهان می دیدی که بدون این که متوجه گذشت ساعات شوی دفعتا به آخر کتاب و داستان ها رسیده ای و حالت خوب است.

از آن جایی که عادت دارم وقتی ازنویسنده ای خوشم بیاید تمام نوشته هایش را داشته باشم و بخوانم تمام کتابهایشان را تهیه کرده ام. می دانم ممکن است بقیه به این شیرینی و دلچسبی نباشند اما با خواندن صفحاتی از کتاب هایشان متوجه شدم که همچنان رگه هایی ازطنز و خردمندی در بطن شخصیت های داستان برگرفته از نگاه خودشان به دنیا وجود دارد و همین من را مصمم تر می کند به ادامه خوانش داستان های ایشان.

و این که دویگو در پستی اعلام کرد که خاله واقعنی اش یعنی خانم سمیع زادگان کتابی جدید نوشته بی اغراق خوشحالم کرد. برایشان آرزوی موفقیت دارم و منتظر کتاب جدیدشان هستم.

«مادر بزرگ ادبیات مخصوص به خودش را داشت. به همبرگر می گفت همبرگرد، به سطل سلط، زبانش نمی چرخید به کبریت می گفت کربیت. برای احوالپرسی كه زنگ مي زد، می گفت زنگ زده ام حالت را بگیرم. هیچوقت عادت نکردم به این جمله، بعد از شنیدنش لبخند می زدم، حالم خوب می شد. زنگ زده بود حالم را بگیرد ولی قصدش حال پرسیدن بود، برعکسِ بعضی از آدم ها كه تلفن می کنند و مسیج می دهند تا حالت را بپرسند ولی حالت را می گیرند!»





کتابداستان ایرانیداستان طنز
مسافر هزاران راه نرفته ، نویسنده هزار داستان ننوشته و هزاران کار دیگر . اینجا از دیده ها و خوانده هایم می نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید