Elham Habibi
Elham Habibi
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

فردا؟! +کِی؟ =امروز!

هر دو در نهایت می‌میرند!
هر دو در نهایت می‌میرند!

زندگی در کویر
از وقتی کتاب "هر دو در نهایت می‌میرند" را شروع کردم، فهمیدم که کتاب درستی را انتخاب کردم_شاید می‌توان گفت، شبیه کتاب " کتابخانه نیمه شب، از مت هیگ" بود_کتابی که می‌دانست چه کار باید بکند و چه باید در دل خواننده جا بگذارد. آدام سیلورا، همان کسی‌ست که همه می‌توانند او را در آغوش بگیرند و برای این کتاب سر تعظیم فرود بیاورند. او بلد بود که چه طور ذهن خواننده را مشغول کند و دست روی موضوعی بگذارد که شاید به ظاهر کسل کننده اما جذاب و سرگرم کننده باشد. با این‌که کتاب مملو از غم بود، اما هیجانات خودش را داشت. مثل این‌که در کویر هستی و نمی‌دانی ته این خاک‌های طلایی چیست.


قدم‌هایی آرام بردار
حالا که در این کویر قدم گذاشتی، آرام آرام شروع به قدم برداشتن بکن. این‌جا همه چیز سر فرصت قرار است اتفاق بیفتد و تو هیچ دخالتی نداری. این‌جا، متیو و روفوس حضور دارند که در این کویر به دنبال فرصتی هستند که راهشان را پیدا کنند. متیو و روفوس، پسرهایی نوجوان که در بحبوحه‌ی سن ۱۸ سالگی حضور دارند. سنی پر از شور و هیجان اما وقتی فرشته‌ی مرگ با این دو نفر تماس می‌گیرد، همه چیز رنگ و بوی غم می‌گیرد. حالا پاهایشان، به سوزش افتاده و قدم قدم در این کویر خشک و خالی راه می‌روند. با این‌که می‌دانند آخرش هیچ است اما باز قدم می‌زنند.

"فکر می‌کنم بیشتر حسرت فرصت‌هایی را می‌خورم که از دست داده‌ام. فرصت‌هایی برای زندگی کردن واقعی؛ و افسوس می‌خورم که چرا از ظرفیت‌ها و فرصت‌هایی که در آن چهار سال تحصیل داشتم تا دوستی‌های بیشتری را تشکیل بدهم، استفاده نکردم".

ای هیچ بر هیچ مپیچ!
وقتی داشتم این کتاب را نقد می‌کردم، این شعر از مولانا یادم آمد. شعری که بارها و بارها زمزمه می‌کردم. این اتفاقی نیست. این کویر، این شعر، همه برای این کتاب نوشته شده است. کتابی که می‌دانی آخرش چه اتفاقی می‌افتد و باز می‌خوانی. شخصیت‌هایی که هرکدام درگیر زندگی خودشان بودند و حالا شده بودند آخرین دوست برای یکدیگر. روفوس از زن قبلی‌اش و تصادفی که در ذهنش شده ترس از آب. ترسی که باید باهاش روبه‌رو می‌شد تا آنی شود که باید. متیو از پدرش می‌گفت. از پدری که حالا روی تخت بیمارستان است. پدری که با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند در حالی‌که پسرش در یک قدمی مرگ است!
این‌ها اتفاقی نیستند! این مرگ با مرگ متیو، اتفاقی نیستد. وقتی او از پدرش می‌گوید و درد روی دردهای کتاب می‌گذارد، رنگ خاکستری روی قلبت می‌پاشد، سرد و یخ زده.

"اما واقعن از این که پدرم امشب بیدار نیست، ناراحتم. وقتی مادرم مرا به دنیا آورد او کنارم بود‌. وقتی هم که مُرد او باز هم کنارم بود و حالا که باید برای رفتن من بیدار باشد، خوابیده است."

مثل آب روی آتش
این دو نفر، مدام در حال تلاطم بین مرگ و زندگی بودند. می‌دانستند اتفاق می‌افتد و تنها ۲۴ ساعت فرصت دارند، اما ترس از این‌که چگونه اتفاق می‌افتد، زندگی را برایشان سخت کرد. زندگی به اندازه‌ی ۲۴ ساعت! کم است. خیلی کم است اما آدام سیلویا، طوری این درد را تسکین داد که آرام می‌گیری. مثل آب روی آتش آرام می‌گیری. طوری کلمات را در آغوش‌ات پرتاب می‌کند که واقعن حس آرامش می‌گیری. مثل مُسکن است. نه فقط برای تو، بلکه برای متیو و روفوس که در جنگ و جدال مرگ هستند، مثل دیازپام است. آرام می‌کند. آن‌قدر آرام که نمی‌فهمی کی اتفاق می‌افتد!

"اگر به کسی که روز آخر عمرش است از نظر احساسی نزدیک باشی و مرگ او را با چشمانت ببینی تا مدت‌های زیادی نمی‌توانی حرف بزنی یا کاری انجام دهی، دل و دماغ هیچ کاری را نداری اما اگر تا وقتی زنده است در کنارش باشی، افسوس نخواهی خورد".

رفتن از کویر
وقتی در ابتدا قدم روی این کویر گذاشتند، مدام پاهایشان می‌سوخت. مدام آن پا و این پا می‌کردند برای قدم گذاشتن ولی حالا آرام بودند. حالا زمان گذشته بود. حالا توانسته بودند از این کویر، بگذرند. این همان چیزی بود که آدام سیلورا، می‌خواست. این همان شخصیت‌هایی بود که در ذهن خواننده جاگیر شد. همان دو پسر جوان. حالا آدام سیلورا، توانسته بود، چیزی را در تو بگذارد که گمانم نکنم به همین راحتی فراموش شود.

در آخر چند نکته را اضافه می‌کنم:

  • این کتاب به درد آدم‌هایی می‌خورد که زندگی برایشان بی معنی‌ست. چیزی که همه در آن نفس می‌کشند و باز شاکی می شوند.
  • نکته: اگه کتاب با نشر دیگری خواندید خیلی بهتر است. این نشر در ویراستاری اندکی کوتاهی کرده است و دشواری را برای خواندن به ارمغان آورده است.

|•نوشته‌ی الهام‌حبیبی•|🍂

پیشاپیش یلداتون مبارک❤️🍉


هر دو در نهایت میمیرندمعرفی کتابنویسندهمرگ
می‌نویسم تا روحم آرام گیرد☁️? عضو اختصاصی انجمن کافه تک رمان✏️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید