Elham Habibi
Elham Habibi
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

هزار هزار راجر :)

:)))))
:)))))

خاطراتش نقاشی شد.

کتابی که زمان برد تا تمام شود. نه که کتاب بدی باشد، من فرصت نکرده بودم. کتابی با تِم قدیمی و فرانسوی‌طور که داشت، من را مجذوب خودش کرد. عاشقانه بودنش را هم گذاشتم روی قلبم و با دلم خواندمش. انگار شارلوت می‌دانست که باید از چی بنویسد و خواننده را مجذوب خودش کند. عاشقانه‌ای ممنوعه که راجر دالتون ۴۰ ساله درگیرش شد. عشقی که تاوانی برای ثابت کردن این عشق را به همراه داشت. عشقی که باعث به وجود آمدن حس‌هایی در راجر شد که قبلا این‌طوری نبود. با وجود زن و بچه، عشق را تازه تجربه کرده بود. چیزی که شاید برای بعضی آدم‌ها پیش بیاید. اتفاقی که افتاده بود، حالا شده بود یک دردسر برای راجر دالتون. شده بود یک تاوان، یک نگاه، یک نبض جدید. حالا باید با این درک جدیدش کنار بیاید.



قلم در آب گذاشت.

وقتی قلم در آب گذاشته شد تا رنگ‌های کتاب جای خودشان را در آب پیدا کنند به درگیری فکری راجر دالتون رسیدم. درگیری مالی و فکری که راجر را گرفتار کرده بود شده بود نقطه‌ی عطف کتاب. حالا راجر باید تصمیم می‌گرفت چه کسی را برای این کمبود پول انتخاب کند. کسی که در بیمه کار می‌کند و حالا با دیدن ماویسِ بیوه و مشکلاتی که در پی فوت شوهرش پيدا کرده بود؛ با پی بردن به صدای بی‌نظیرش در فکر آموزش دیدن او توسط ریزیتو بود. کسی که باید پولی هنگفت دریافت می‌کرد و حالا راجر از آن بی‌نصیب بود. باید به کسانی رو می‌انداخت که دلش نمی‌خواست ولی به خاطر ماویس باید این کار را می‌کرد. باید روی غرورش پا می‌گذاشت. غروری که تا حالا پنهان شده بود و خبری ازش نبود. حالا این غرور زنده بود برای حسی که راجر نامش را عشق گذاشته بود. حالا این تاوان چی بود که باید راجر برای عشقش می‌داد؟



تاوانِ نقاشی که کشیده شد چه بود؟

من اعتقاد دارم که کسی که عشق را تجربه می‌کند باید این عشق را برای طرف مقابلش ثابت کند. باید بتواند ثابت کند که لیاقت این عشق را دارد یا نه. حالا راجر در پی این ثابت شدن، غرورش را زیر پا می‌گذارد اما با اشتباهی خودش را در هچل می‌ندازد. در این بین، عشق ثابت شده بود اما با گذشت زمان، نباید چیزی تغییر کند. نباید این عشق، این حس عوض شود. چیزی که شارلوت در پی آن بود، این بود که آدم‌ها وقتی عاشق می‌شوند، با گذشت زمان این عشق باید ثابت بماند و از دست آدم لیز نخورد. باید این عشق را بتوانی در همه حال لمس کنی. عشقی که با گذشت زمان، جایش را عوض می‌کند و شور و هیجانش فروکش می‌کند، نمی‌تواند اسمش عشق باشد. یعنی هر چیزی که هست ولی نامش عشق نیست. چیزی که در این کتاب مشهود بود، همین حسِ نابی بود که با هر چیزی اشتباه گرفته نشود. حالا راجر باید تاوانِ نقاشی که کشیده بود و صاحبش شده بود را می‌داد. مثل این تیکه از کتاب که واقعن تامل برانگیزه:

تمام رنج و تحقیری را که من تحمل می‌کردم، پله‌هایی بود که او را به اوج شهرت و ترقی می‌رسانید و من برای این فدا شده بودم که او بدرخشد و نورافشانی کند. بنابراین از فداکاری و رنج لذت می‌بردم.

قلمو روی بوم کشیده شد.

حالا که راجر قلمو را روی بوم می‌کشد، نقاشی کامل شد ولی با یک اشتباه، تمام نقاشی‌ها خراب شد. وقتی که به پایان این کتاب رسیدم، انگار کم کم داشت همه چیز مشخص می‌شد. انگار رنگ‌ها درهم آمیخته شده بودند ولی همه چیز سر جای خودش بود. روند سینوسی داستان، آنقدر جالب بود که فقط می‌خواستم پیش بروم. باید این عشق یک جایی کم می‌آورد. باید این عشق، یک جایی به ما نشان می‌داد که چه اتفاقی افتاد. حالا راجر و ماویس در کتابی بودند که راجر آن را نوشته بود و دست ویراستار قرار گرفته بود. کسی که باید این عشق را بنویسد و نگارنده‌ی آن شود. در آخر می‌گویم که این کتاب، واقعن عجیب و دوست داشتنی بود. طوری‌که انگار در ذهنم حکاکی شد این راجر و ماویس. 🤍🌹
نوشته‌ی الهام‌حبیبی






























معرفی کتابعشقنویسندگیرمان عاشقانه
می‌نویسم تا روحم آرام گیرد☁️? عضو اختصاصی انجمن کافه تک رمان✏️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید