اتاقی ۵ نفره
در این اتاق ۵ نفر بستری هستند. یکی از آنان مردی قد بلند است که با هیچکس حرف نمیزند. نفر دوم، مایسکا هستش که پیر مرد با ریش سفید و نوک تیز و موهای فرفری مشکی است. نفر سوم، ایوان ۳۳ سالهاس که همیشه توهم این را دارد که تعقیبش میکند. نفر چهارم، دهقانیست که توانایی حرکت از او سلب شده و پرستارش او را کتک میزند. نفر پنجم، مردیست که زیر بالش و مشتش، چیزی را پنهان کرده و به هیچکس نمیگوید.
در اینجا دکتری رفتوآمد میکند به نام آندره یفمیچ. شخصی که بسیار کتاب خوانده و ۲۰ سال طبابت کرده. با میخائیل آوریانیچ، رئیس پستخانه، مصاحبت میکند و آنقدر عمیق که آدم به فکر فرو میرود.
"رئیس پستخانه ناگهان میپرسد:
_شما به جاودانگی روح اعتقاد دارید؟
_نه میخائیل آوریانیچ عزیز. اعتقاد ندارم و دلیلی هم ندارد که اعتقاد داشته باشم.
_باید اعتراف کنم که در این مورد، دودل هستم. هرچند خودم چنین احساسی دارم که انگار هیچ وقت نمیمیرم. وای گاهی به خودم می گویم، پیرمرد بیمصرف، وقتِ مردنت شده. ولی صدای ظریفی در درونم میگوید، باور نکن. نمیمیری."
گفتوگوهای تامل برانگیز
با ورود خوبوتوف، دستیار دکتر، همه چیز تغییر میکند و دکتر آندره به فرت سستی دچار میشود اما نه آنقدر زیاد. حالا دکتر به اتاق کلاه پهلوی، همان اتاق شماره ۶ میرود و با ایوان به گفتوگو میپردازد. گفتوگویی تامل برانگیز.
"_شما آدم موشکاف و متفکری هستید. در هر شرایطی میتوانید درون خودتان مایهی تسکینی پیدا کنید. تفکر آزاد و عمیقی که به دنبال درک زندگیست و بیاعتنایی کامل نسبت به غوغا و تکاپوی ابلهانهی این دنیای فانی. این دو نعمتیست که انسان بالاتر از آنها را نشناخته است. و شما حتا اگر پشت سه ردیف میله هم به سر ببرید، باز میتوانید از این نعمتها برخوردار باشید. دیوژن در بشکه زندگی میکرد ولی از هنهی حاکمان جهان خوشبختتر بود.
ایوان دمیتریچ با ترش رویی جواب داد:
_این دیوژن شما آدم نفهمی بود. دیوژن کدام است؟ درک زندگی یعنی چه؟
در اینجا جوش آورد و از کوره دررفت.
_من زندگی را دوست دارم. با شور و حرارت هم دوست دارم. من دچار توهم تعقیب هستم. یعنی یک ترس همیشگی و شکنجهآور. ولی یک لحظههایی هم هست که عطش زندگی سرتاپای مرا دربرمیگیرد. و آنوقت میترسم که عقل از سرم بپرد. وحشتناک دلم میخواهد زندگی کنم، وحشتناک."
بافتی بیمارگونه
با گذشت زمان و وقتی میخائیل و خوبوتوف همراه آندره بودند، همه چیز رنگ عوض میکند. فضای بیمارستان آنقدر تنگ بود که خواننده نیز احساس میکند. محتوای بیمارگونهی داستان، آنقدر واضح است که میشود به سالهای سیاسی قبل اشاره زد و آن را درهم آمیخت. فضایی که چخوف اصرار بر این داشت آن را بگوید. وقتی به انتهای داستان میرسیم، همه چیز رنگ میبازد. به قدری تیره و غمانگیز میشود که تا مدتی تو را درگیر میکند. چیزی که به ظاهر ساده بود اما پربار، فضای کلی داستان بود. حسی که پر از غم بود طوری که با ایوان همزاد پنداری میکنی. چیزی که چخوف در آن مهارت داشت و میدانست که چگونه آن را بیان کند تا در ذهن مخاطب جاگیر شود.
نوشتهی الهامحبیبی•|