الهام شاهی
الهام شاهی
خواندن ۸ دقیقه·۱۵ روز پیش

آن "پ" عزیز

گمانم چهار-پنج ساله بودم. همراه دایی بزرگم رفته بودیم بازار قدیمی شهرمان. کنار آن مغازه‌ی بزرگِ نیمه تاریکِ آهن‌آلات، یک اسباب‌بازی فروشی کوچک هم بود. جلوی شیشه‌ی تَرک‌خورده‌ی مغازه، پاهای یک اسبِ قرمزِ خال‌دار را به صفحه‌ای آهنی و خاک‌گرفته بسته بودند. خوراکِ اسبِ قرمز، سکه‌های 100 ریالی بود. یک شیارِ کوچک شبیه به زخم، روی گردن اسب نِشسته بود که سکه‌ها را از همانجا می‌بلعید.

دایی از روی زمین بلندم کرد و نشاند روی اسب. بعد توی گوشم گفت: "تا تو اسب سواری کنی، کار منم توی مغازه تموم شده. نترسی‌ها! من از پشت شیشه نگات می‌کنم." بعد چهارتا سکه فلزی گذاشت توی جیبِ کوچکِ بلوزم و گفت"هروقت اسبت وایساد، یه دونه ازینا بنداز توی گردنش تا شروع کنه به دویدن. فقط گمشون نکنی‌ها!"

اولین سکه را توام با شادی و ترسِ از اینکه نکند از توی مشتم پایین بیفتد، انداخته بودم توی گردن اسب. ناگهان تنها اسبِ قرمزِ خال‌دارِ دنیا که به جای شیهه کشیدن، آهنگی کودکانه می‌نواخت، شروع کرد به دویدن.

تمامِ آن مسیرِ نیمه آسفالتِ بازارچه، در یک لحظه، با همان "سکه‌ی 100 ریالی" به باغی که آخر هفته‌ها با پدربزرگ می‌رفتیم تبدیل شد. تمام آن مغازه‌های قدیمی و کِدِر، درخت‌های سیب و گیلاس و انگور شدند. تمامِ آن نورگیرهای دایره‌ای سقفِ بازارچه، ابرهای سفید و پنبه‌ای بودند و تمام آدم‌ها، خیره به اسبِ قرمزم حسرت می‌خوردند. تنها چیزی که از دنیای واقعی برایم باقی مانده بود، شیشه‌ی یک مغازه‌ی آهن‌فروشی وسطِ باغی پر از درخت گیلاس بود که دلم قرص بود از پشتِ آن، دایی نگاهم می‌کند.

این، اولین پیمان زندگی‌ام بود که با دایی بستم. پیمانی که می‌گفت: "از چیزی نترس. گاهی دنیا همون چیزی می‌شه که می‌خوای."

بزرگ‌تر که شدم، در روزهای روشن و زنده و پرحرارتِ نوجوانی، در هیبتِ یک همدم و همراه برای مادربزرگ ظاهر شدم. دلم برای پیرزنِ مهربان و دوست‌داشتنی می‌سوخت و خوش نداشتم که تنها بماند. نیمی بیشتر از شب‌های کوتاه و خنکِ تابستان، هم‌صحبت مادربزرگ بودم و با او رفاقت می‌کردم. او می‌دانست یک دختربچه‌ی 12-13 ساله به‌غیر از شنیدنِ خاطراتِ جذابِ قدیمی و اجازه‌ی فشردنِ پدالِ چرخ‌خیاطی، باید پاداشِ دلچسب‌تری برای ماندگار شدن و تداوم مهربانی‌اش داشته باشد. رگِ خواب من، خیلی زود به دست مادربزرگ افتاد.

همان تابستان، مبلغی را پیشِ احمدآقایِ بقالی گذاشت. بعد هم قرارمان این شد هر روزی که بیایم و شب آنجا بمانم، می‌توانم دو بسته پفک از بقالی بگیرم.

آن لذتِ خوشمزه و ممنوعه‌ی زندگی، بدون اینکه نیاز باشد نگران گُم کردن یا نداشتن پول باشم، توی دستانم بود. عصرهایِ دیدار با مادربزرگ، وقتی به آن کوچه‌ی باریک می‌رسیدم از پله‌‌های بلندِ بقالی بالا می‌رفتم، سلام می‌دادم، احمدآقا لبخند میزد، توی دفترش روی یک چیزی خط می‌کشید و دو بسته پفک از توی قفسه‌ کنارِ صندلی‌اش روی پیشخوانِ خاکستری می‌گذاشت. پفک‌ها را زیر پیراهنم پنهان می‌کردم و تمام مسیرِ کوچه را با ذوق به سمت خانه‌ی مادربزرگ می‌دویدم تا از پشتِ آن پنجره که در دنیای آن‌روزهایم، بزرگ‌ترین پنجره‌ای بود که به چشم دیده بودم، بهم بخندد و کلید خانه‌اش را برایم پایین بیندازند.

آن عهدِ نارنجی ِ و خوشمزه‌ی زندگی، در شب‌های خنکِ تمامیِ آن تابستان‌ها، لذت‌بخش‌ترین پیمان زندگی‌ام شد. پیمانی که می‌گفت:"گاهی زندگی، پاداش‌های دلچسبی برای مهربانی دارد."

دنیای 18-19 سالگی، به دور از خانه و خانواده، در لباسِ دانشجو شدن آمده بود تا بتوانم لذتِ اثباتِ خودم به دنیا را در داشتن زندگی مستقل معنا کنم، ولی دستانم با همان فاصله‌ی 6 ساعته‌ی خوابگاه تا خانه، هنوز هم در جیبِ بابا بود. مستقل شدن را تدبیرِ دوراندیشانه‌ی انتخاب ارزان‌ترین میوه‎‌فروشی و ذخیره کردن پول‌های باقیمانده برای رفتن به تئاتر در روزهای آخر هفته می‌دیدم. یکی از روزها، برای رفتن به تئاتر مورد علاقه‌ام فهمیدم که زورِ پیازها و سیب‌زمینی‌ها به هوشِ اقتصادی‌ام چربیده. چندباری دست برده بودم سمت گوشی تا به بابا بگویم برایم پول بزند، اما در شرمِ عجیب و تعارفِ نابه‌جای برآمده از غرور جوانی منصرف شده بودم. آخر، خودم را قانع کرده بودم که به مامان بگویم. تلفنم که تمام شد، چند دقیقه‌ی بعد بابا زنگ زد و گفت:"تا منو داری غم نداری باباجان، هروقت پول خواستی فقط برام پیامک کن پ!"

این جمله‌ی قدیمی و همیشگیِ بابا، "تا منو داری غم نداری"، قدرتمندترین قرصِ حمایت و دلگرمی‌ام بود. تنها شعار واقعی و محکمی که فقط بابا در دنیا می‌توانست عملی‌‌اش کند.

فراموش‌ناشدنی‌ترین پیمانِ زندگی‌ام، همان قرار پر از دلگرمی با بابا بود. همان پیامک سریع و کوتاهِ "سلام باباجونم، پ" که می‌دانستی چند ساعت بعد دروازه‌های قدرت برای خریدن بلیط تئاتر در ردیف هفتم سالن را برایت باز می‌کند.

بعدها وقتی زندگی هم پابه‌پایم بزرگ‌تر شد، وقتی دیگر روی اسبِ قرمزِ خال‌دار جا نشدم، وقتی قلبِ مادربزرگ به زیباترین و خوشبوترین بوته‌ی یاسِ آن آرامستان تبدیل شد، وقتی دستانم توی جیبِ خودم رفت و بلیط‌های تئاتر صف کشیدند تا بدون دودوتا چهارتا کردن‌ توی سبدِ خریدهای اینترنتی‌ام بنشینند، داستان‌هایم شکل دیگری به خود گرفت.

روزِ اول هرماه، پیامک‌ بانک‌ها با احترامات فائقه می‌آمدند تا سهم‌شان از حقوقم را بگیرند. زندگی، آن رویِ دونگ‌بگیرش را با قبض‌های طولانی، برایم رو کرد: این، هزینه‌ی تلفن‌های طولانی‌ات با رفیقِ شفیق. این یکی، پول همان آبی که برای شستنِ میوه‌های مهمانیِ آخرهفته استفاده کردی. این یکی هم پولِ برق تا یاد بگیری آخرشب وقتِ خوبی برای خطِ اتو انداختن روی شلوارِ لباس فُرمت نیست.

تقویم گوشی‌ام، پر بود از عنوان‌های "یادت نره" که آمده بودند تا به فراموشی‌سپردنِ کارهای مهم زندگی‌ام کمک کنند! تمامِ بُرش‌های توی کیف پول، شبیه به همان زخمی که روی گردنِ اسبِ قرمزِ خالدار بود پر شده بود از کارت‌های بانکی‌ای که تنها سهم بزرگی که درشان داشتم، به‌کار گرفتن سلیقه‌ام برای انتخاب رنگ‌شان بود.

هر صفحه‌ای که برای خریدهای اینترنتی‌ام باز می‌کردم، آمده بود تا آزمونِ سلامتِ حافظه‌ام را بگیرد: "خب، الان بگو اون عدد 16 رقمی ِ کارتِ آبی رنگت چی بود؟ اگه راست میگی اون عددِ سه‌رقمیِ cvv چند بود؟ آه متاسفم، شما رد شدید! چنین کارتی با این مشخصات اصلا وجود نداره!"

تاریخ انقضای تمامی کارت‌ها، دست به دستِ هم داده بودند تا سلول‌های خاکستریِ مغزم را که رسالت‌شان نگه‌داشتن تاریخ تولدهای مهم و حیثیتی برای پیش‌بردنِ روابط عاطفی و دوستانه و کاری‌ام بود را از راه به‌در کنند و ترسِ جستجو در اینترنت برای یافتنِ "نشانه‌های زوال عقل و فراموشی" را به جانم بیندازند.

باید فکری به حال خودم می‌کردم، هرراه نجاتی بود به سختی‌ِ پیدا کردنش می‌ارزید. توی مخاطب‌های گوشی گشته بودم و نهایتا اسمی که باید را پیدا کرده بودم. اسمی که قرار بود به او بعد از سه سال در "بدترین پیام‌رسانِ دنیا" پیام بدهم و در حالی که می‌دانم سلامم، از سلامِ گرگ باطمع‌تر است، ساعت‌ها و روزها و بَلکم هفته‌ها منتظر جوابش بمانم و بدانم هیچ راهی برای پاک کردنش وجود ندارد.

چندساعت بعد طُعمه‌ی این گرگِ باطمع، همان همکارِ قدیمیِ همیشه در جریانِ جدیدترین خبرها و نوآوری‌های علنی شده و نشده‌ی دنیا، جوابم را داد. یک چیزهایی در مدحِ رفاقت و دوستی و حفظ رابطه‌های ارزشمند فرستاد و در آخر تعجب کرد که هنوز چیزی به اسم دایرکت دبیت را نمی‌شناسم. بعد هم تشویقم کرد که در مسیر رشد و اعتلای خودم، به جای گشتن‌های پیاپی در پست‌های اینستاگرامی که خیلی منطقی و باورپذیر، دلیل لاغریِ فلان بازیگر را به استفاده از قرصِ بوگیرِ ماشین‌لباسشویی ربط می‌دهند، اندکی در مورد #پرداخت_مستقیم_پیمان جستجو کنم.

همان‌روز بعد از فرستادنِ یک شاخه‌ گلِ رُزِ متحرک برای همکارم در صفحه‌ی گفتگو، شروع به جستجو در اینترنت کردم.

چندساعت بعد، وقتی رسمِ بندگیِ علم را اَدا کرده بودم و هیچ از این تکنولوژی نمانده بود که در صفحه‌های داخلی و خارجی نخوانده باشم با لبخندی برلب به کارت‌های بانکی‌ام نگاه می‌کردم.

حالا، با این قدرتِ عظیم، دیگر وقتِ من بود که نشان بدهم رییس واقعیِ آن کیفِ پول، کارت‌های رنگی و عددهای 16 رقمی‌اش کیست.

شده بودم شبیه به بچه‌ای که امتحان خردادماهش را داده و دیگر برایش فرقی ندارد کتاب ریاضی را روی لبه‌ی آبخوری جاگذاشته یا زیر میز. حس می‌کردم خانه‌ی رویایی‌ام را بعد از سال‌ها مستاجری خریده‌ام و حالا وقتش است تا شماره‌ی تمام املاکی‌هایِ خوش‌قول و بدقول را پاک کنم و در کمال صعه‌ی صدر و بخشندگی، جعبه‌ها و کارتن‌های زودپز و بشقاب‌های چینی را ساعت 9 شب، جُدا از تمامی پوست‌های موز و قوطی‌های فلزیِ خوراکِ لوبیا و تُفاله‌های نمدارِ چای، کنار سطل زباله بگذارم.

تمامی آن‌روز و روزهای بعدش، خودم را به از یاد بردنِ عددهایِ طولانیِ کارت‌های رنگی‌ام دعوت کردم.

بعد از آن پیمانِ عجیب، می‌توانستم توی خیابان راه بروم و زخمِ گردنِ تمامِ اسب‌هایی که قرار بود بچه‌ها را به دنیایِ لذت‌بخششان ببرند را بپوشانم و به‌جای آن سکه‌ها، شبیه به مهربان‌ترین شعبده‌باز، در یک لحظه، پول را در دل اسب‌ها بریزم و از روی آن صفحه‌های آهنی نجاتشان بدهم. می‌توانستم به یاد مادربزرگ، برای تمام آدم‌هایی که لذتِ ساده اما دست‌نیافتنیِ زندگی‌شان خوردنِ خوراکی‌های خوشمزه بود معجزه کنم و در هرساعتی از روز، از نزدیک‌ترین احمدآقایِ بقالیِ محله‌شان، خوراکی سفارش بدهم، پولش را بدون اینکه برایم مهم باشد دستگاه کارتخوان کاغذِ سفیدِ رسیدش را تمام کرده یا نه، بپردازم و آدم‌ها را خوشحال کنم.

می‌توانستم شبیه به بابا که می‌گفت "فقط بگو پ" در ساده‌ترین‌ترین شکل ممکن با پیمانی که پیداش کرده‌ بودم برای تمام رفقای خسته‌ی سال‌های دانشجویی‌ام، بلیطِ خنده‌دارترین تئاتر دنیا را بخرم و یادشان بیندازم "تا منو داری، غم نداری".

کیف پولدایرکت دبیتپرداخت_مستقیم_پیمان
وقتی می‌نویسم، خوشحالم:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید