
بعد از اولین تجربه سوگ، یکی از چیزایی که ذهنم رو به خودش مشغول کرد آداب تسلیت گفتن بود. تا قبل از این اتفاق خیلی به این موضوع فکر نکرده بودم. حقیقتش اینه که معتقد بودم مراسم متعدد بعد از سوگواری (شام غریبان، سوم، هفتم، چهلم، نو عید و…) صرفا مایه آزار صاحب عزاست و تا مجبور نبودم تو این مجالس شرکت نمیکردم. اگر هم بالاجبار شرکت میکردم صرفا وارد مجلس میشدم، با رعایت کمی فاصله به صاحب عزا تسلیت میگفتم، یک ربع مینشستم و تو تلگرام میچرخیدم و بعد از احساس رفع تکلیف خداحافظی میکردم.
نگاهم اینطور بود که عزادار تو این موقعیت دلش میخواد تو تنهایی، خلوت یا کنار نزدیکانش سوگواری کنه و قطعا تدارک مراسم و رزرو مداح و خریدن خرما و گلاب و حلوا و… فقط باریه که عرف و فرهنگ روی دوشش گذاشته.
تا زمانیکه اتفاق افتاد و اون شخصی که همیشه براش دلم میسوخت خودم بودم! و همه چیز با تصورم متفاوت بود. من در قالب عزادار واقعا دلم میخواست هر لحظه، تاکید میکنم هررررر لحظه یکی کنارم باشه. فرقی نمیکرد کی؟ برادرم یا دختر بقال سرکوچه که اولین باره میبینمش! فقط یکی کنارم باشه تا خفه نشم، تا دستشو فشار بدم، تا رو شونه ش گریه کنم بدون اینکه نگران باشم از خیس شدن لباسش با اشکهام بدش میاد، یکی که هی براش تعریف کنم عزیزی که از دست دادم چقدر برام ارزشمند بود و اون صرفا کنارم باشه و گوش بده.
تک تک مجالس عزا تسکین بود. تسلیت شنیدن از دورترین آشناها که شاید سالها ندیده بودمشون تسکین بود. اونیکه موقع تسلیت شل دست نمیداد و چند ثانیه بیشتر دستمو نگه میداشت از درد قلبم کم میکرد. اونیکه به جای دست دادن بغلم میکرد مسکنی بود روی قلب تکه تکه شده ام. بوی گلاب تسکین بود، دیدن عزیزانم که با وسواس خرماها رو توی ظرف میچینن یا حلوا هم میزنن برخلاف تصورات قبلیم نه تنها آزاردهنده نبود بلکه نگرانم میکرد اگه مراسم تموم بشه و همه شون برن چی؟ چیکار کنم عقلمو از دست ندم؟ به هیچ وجه دنبال خلوت نبودم!
راجع به میل بازمانده ها به شلوغ بودن مراسم ختم خیلی شنیده بودم و تصورم این بود که جنبه چشم و هم چشمی داره که «ببینید ما چقدر فامیل و آشنا و عشیره و قبیله داریم و اصیلیم! مهمیم! و..» ولی برای من حداقل اینطور نبود. حاضرین در مجالس (منزل، مسجد، مزار و…) نماد تعداد همدردها بود برای من. احساس اینکه فلان فامیلِ همسایه ی فلان کس هم تو مجلس درد من اومده تسکین دهنده بود. عامیانه تر بگم شدت درد صورت مخرج و تعداد تسلیت گویان و همدردان مخرج کسر! نمیدونم چه مکانیسمی بود ولی عین واقعیت بود. اونجا بود که تصمیم گرفتم تو تک تک مراسمی که دعوت میشم از این به بعد حتما شرکت کنم!
یک چیز عجیب هم اینکه مغزم یک مکانیسم صمیمیت شناسی راه انداخته بود. اگر با کسی که میومد سمتم تا تسلیت بگه احساس دوستی، نزدیکی و صمیمیت نداشتم صرفا بابت حضورشون در مراسم تشکر میکردم ولی وای به روزی که یه آشنا میومد سمتم. از همکاری که دیروز دیدمش بگیر تا همکلاسی سوم ابتدایی که بیست و اندی ساله ندیدمش. با دیدن اینها ضامن نارنجک بغضم در میرفت و حالا گریه نکن کی گریه بکن؟ …
نکاتی به چشمم می اومد که برام عجیب بود. تو ساعت های اولیه سوگ اون اطرافیانی که اشک نمیریختن و صرفا تو چشمام زل زده بودن حالمو بد میکردن. حواسم بود موقعی که من دارم از عمق وجودم ضجه میزنم یکی تو اینستاگرام میچرخه و ازش دلخور میشدم و منزجر. لبخند زدن که دیگه حرفش رو نزن! اگر کسی لبخند میزد بدون شک برخورد فیزیکی میکردم!
اطرافیان بار خیلی سنگینی رو به دوش میکشن. گاها نمیدونن چی بگند، چطور تسلی بدند؟
یک دسته از اطرافیان هم هستن که تو دسته بیشعور ها قرار میگیرن. مثلا اونیکه گفت :«چرا زودتر دکتر نبردینش؟» یا اونی که گفت: « گریه نکن! دشمن شاد میشی!» و اونیکه گفت :« موقع انتقالش حواستون بود سرش به جایی نخورده باشه؟ شاید زنده بوده و شما اشتباهی کردید!»
یاد گرفتم اگر روزی رفتم مراسم عزاداری ، جوراب فانتزی نپوشم و ترجیحا مثل سایر لباسهام مشکی باشه. یاد گرفتم اگر نمیتونم گریه کنم حداقل نیم ساعت کوفتی تحمل کنم و لبخند نزنم. تصمیم گرفتم جوری لباس نپوشم انگار دارم میرم مراسم شادی ( آرایش، ناخن رنگی، عطر تند ,…)
یاد گرفتم اگر تسلی دادن بلد نیستم حداقل سکوت کنم. خیلی بهتر از گفتن بعضی جملات هست مثل : خداروشکر راحت شد، منزل آخر همه مون قبره حالا یکی زودتر یکی دیرتر، همون بهتر که رفت ماها که موندیم چه گلی به سرمون زدیم؟، حالا غم تو که چیزی نیست فلان کس فلان بلای صدبرابر بدتر از این سرش اومده شکر کن جای اون نیستی و….
خوب یادمه که بعد از شنیدن هر کدوم از این جملات به سختی جلوی خودم رو میگرفتم پرخاش نکنم و از مجلس بیرونشون نندازم. تحمل دردِ سوراخی که توی قلبم ایجاد شده بود با شنیدن تک تک این جمله ها طاقت فرساتر میشد.