ویرگول
ورودثبت نام
ائلیار محمدزاده
ائلیار محمدزاده
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

خودم و خودت (6): درباره اعتماد به نفس؛ به دور از حرفای انگیزشی و زرد

احتمالا وقتی میری اکسپلور اینستاگرام، با بمبارانی از مطالب انگیزشی مواجه میشی از این قبیل: "نگذار دیگران قضاوتت کنند!"، "امروزت را بساز"، "از دیدگاه های منفی به دور باش" و...

سوال اینجاست: آیا این مطالب تاثیرگذار بودن؟ آیا چیزی تو زندگیت عوض شده با این محتوا ها؟ به احتمال زیاد نه! به جاش اتفاقی که افتاده اینه که اون پیج ها پول های تپلی رو زدن به جیب. شاید برای چند دقیقه واست تاثیر گذار بوده، ولی بعدش بازم با حقیقت پوچ و رخوت بار زندگی مواجه شدی.

تو این مقاله می خوام تجربه ای که خودم در سال های اخیر داشتم و انصافا باعث شد به شدت اعتماد به نفسم نسبت به قبل بالا بره رو باهات به اشتراک بذارم. این مطلب انگیزشیِ زرد نیست و دیدگاه واقع گرایانه داره. اگه خواستی با من همراه باش. چند دیقه بیشتر وقتت رو نمیگیره.

راه اعتماد به نفس از شکست میگذره نه از موفقیت!

قبلا تو همین ویرگول یه مقاله ای نوشتم در مورد ستایش شکست که اگه اینجا کلیک کنی میتونی بخونیش. اونجا توضیح دادم که هر چند موفقیت جذاب و خوشحال کننده است، اما شکست، به شدت آموزنده است.

حتما تو عمرت چند تا فیلم و سریال دیدی دیگه. چند تا از کاراکتر های سینمایی رو به خاطر بیار که به خاطر اعتماد به نفس بالاشون معروف شدن. یه چند تایی که خودم به یاد دارم رو میگم: توماس شلبی، کینگ رگنار، جوکر، جیمز باند، فرنک آندر وود، برلین و...

(از بین خانوما هم نمیدونم چرا زیاد تو سینما به زنان قدرتمند پرداخته نشده و جاش خالیه. اگه تو کسی رو میشناسی کامنت کن)

به نظرت چه چیزی باعث شده که این افراد اعتماد به نفس بالایی داشته باشن؟ وقتی عمیق تر نگاه میکنیم تو یه زمینه ای همه شون با هم اشتراک دارن: شکست های قبلی! تمام این افراد قبلا تو زندگیشون شکست ها و حفره های بزرگی داشتن که باعث شده تحت فشار زیاد سرسخت و جون سخت بشن. توماس شلبی یه آدم کولی بود که پدرش ترکشون کرده بود؛ مادرشون مرده بود و یه داداش دائم الخمر بزرگ تر از خودش داشت. برلین، 5 بار ازدواج ناموفق داشته! پدرش رو پلیس کشته بود؛ و خودش هم با یه بیماری ناعلاج کشنده دست و پنجه نرم می کرد. و بقیه هم همینطور

و اما اینجا به خاطر اینکه مطلب بهتر جا بیفته می خوام یه گذری داشته باشم بر مفهومی به اسم منطقه آرامش یا همون Comfort Zone که احتمال زیاد باهاش آشنا هستی. اگر هم آشنا نیستی، یه توضیح کوتاهی میدم.

به نمودار زیر دقت بکن. مغز انسان سرکشه و می خواد دائما ما رو در شرایط آسوده ای نگه داره. و این از غریزه بقای ما نشئت گرفته و همین مغز ما هستش که هر موقع می خوایم یه کاری فراتر از توانمون انجام بدیم با خودمون میگیم: "واای میدونی این راه چقدر سخته؟! میدونی اگه گند بزنی دیگه نمیتونی سرتو بالا بیاری؟!" و همین باعث میشه همیشه عقب بمونیم. نتونیم به رویاهامون برسیم. و چون نتونستیم اراده کنیم برای کارهای بزرگ، همیشه خودمون سرزنش میکنیم و حسرت کارهای زیادی رو داریم..

محدوده آسایش
محدوده آسایش

ولی وقتی از محدوده آسایشت میای بیرون و عزمتو جزم میکنی تا یه کار خفن بکنی، میدونی چه اتفاقی واست میفته؟ احتمالا میگی به خودم افتخار میکنم و میگم: ییییسسسسس! ولی نه رفیق؛ اتفاقی که میفته اینه که گند میزنی! شکست میخوری؛ خودشم بدجور! احتمالا یکی دو هفته کلا دپرس بشی و حوصله نداشته باشی با احدالناسی حرف بزنی؛ شاید گریه کنی؛ شاید دلت بخواد بری بالای یه کوهی و فقط داد بزنی.

و همین دقیقا نقطه عطف توعه. مغزت درد میکشه و به خاطر اینکه جلوی این درد رو بگیره، تمام انرژیش رو بکار میگیره و با بازده بالایی کار میکنه و کمک میکنه تو بدونی که دقیقا باید چیکار بکنی و همین آگاهی ای که تو یه لحظه پیدا میکنی، میتونه تو را تا بالای قله ببره.

تازه یه اتفاق مهم دیگه در نتیجه این شکست واست میفته؛ تو میدونی که اوضاع هر چقدر هم که بد باشه، تو قبلا تجربه اش کردی. میدونی که در طول مسیر موانع زیادی خواهد بود. اما این موانع دیگه برات ناشناخته نیستن؛ چون قبلا همشون رو تجربه کردی و ترفند مواجهه با همه شونو میدونی. انگار اون مرحله از بازی رو دیگه رد کردی.

بزار یه مثال از زندگی خودت بزنم!؛ حتما شده که تو و دوستت هر دوتون مشغول انجام کار مشخصی هستین و دوستت خیلی افشون و پریشون تره و از شدت استرس داره قلبش میاد دهنش. ولی تا با خودت گفتی چقدر خوبه که من آرومم و به اندازه دوستم استرس ندارما(هر چند تو یه موضوع دیگه احتمالا این رابطه برعکس باشه). این اتفاق دقیقا به خاطر اینه که تو قبلا با چالش ها و شکست های اون مرحله آشنا شدی. اما برای دوستت این مرحله هنوز لاکه!.

همین شکست باعش میشه تو بر اوضاع غلبه داشته باشی، و این غلبه داشتن باعث میشه اعتماد به نفست بره بالا تر

قدم دوم: یک کاغذ و قلم بردار تا بگم چیگار کنی


برداشتی؟ خب؛ کاغذ رو به دو قسمت تقسیم کن و سمت راست هر چی ویژگی مثبت که از خودت میدونی رو بنویس. مهم نیس که دیگران این ویژگی های تو رو میدونن یا نه(کلا از دیگرون نپرس) هر چی که به ذهن خودت میرسه که ویژگی های مثب توعه رو بنویس؛ از کوچیک تا بزرگشون رو؛ کاملِ کامل.

حالا تو سمت چپ برگه، تمام ویژگی های منفیت رو بنویس(این بار هم از کسی نپرس). هر چی به ذهن خودت میاد چه درست و چه غلط بنویس.

خب وقتی تموم شد به نتیجه اش نگاه کن. اگه تعداد موارد ستون راست و چپ حدودا با هم برابر نبودن، یعنی تو اشتباه پیش رفتی و هنوز خودت رو دقیق نمیشناسی. اگه تعداد موارد ستون راست بیشتر شد، یعنی تو آدم مغرور و خود بزرگ بینی هستی(مهم هم نیست چقدر روی خودت کار کرده باشی). اگر ستون چپ بیشتر بود، یعنی تو خودکوچک پندار هستی و خودتو دست کم میگیری. مطلوب ترین گزینه اینه که تقریبا هر دو سمت برابر هم باشه. انقدر موارد رو بنویس تا تقریبا هر دو سمت با هم برابر باشن.

خب حالا تو قدم بعدی، باید دو تا کاربکنی:

1) تمام موارد سمت راست رو باور داشته باش.

2) تمام موارد سمت چپ رو بپذیر.

این خیلی مهمه؛ نباید ویژگی های مثبتی که داری رو نادیده بگیری صرفا به خاطر اینکه اکبر و اصغر فکر میکنن تو این ویژگی ها رو نداری! نباید طوری بپنداری که انگار اون ویژگی خوب رو نداری صرفا به خاطر اینکه مهسا و شهلا برعکسش رو گفتن!

همچنین قدرت در افتادن با خودت رو داشته باش. بپذیر که تو همون آدمی هستی که تمام گندکاری های ستون چپ رو انجام دادی. تو همونی هستی که وقتی باید کاری رو میکردی، نکردی؛ وقتی ساعتت زنگ خورد، گرفتی خوابیدی؛ وقتی یکی میگه بالا چشمت ابروعه، زود از کوره در میری. تمام حسرت ها، خیانت ها، کم کاری ها، بی عرضگی ها و عقب موندگی هات رو بپذیر. و بدون که این تویی که تمام این نکات منفی رو داری.

خب اگه تا به اینجا رو واقعا پش اومدی، تبریک میگم بهت. تو موفق شدی! تنها کاری که باید انجام بدی اینه که سعی کنی ویژگی های راست رو تقویت کنی و ویژگی های چپ رو کاهش بدی.

از این به بعد وقتی یکی از دوستات بهت گفت: چرا اونجا اونطوری صحبت کردی؟ چرا خودتو میزنی به گیجی؟ چرا منو درک نمیکنی؟ و... و یا با خودت گفتی که: " ببین فلانی یه زمانی همکلاسیم بودااا، الان تو کاناداست!" "فلانی با پورش میره دنبال عشقش و من باید سوار تاکسی بشم" "فلانی سه تا مقاله آی اس آی نوشته و من هنوز ترم 12 ام" و...میدونی که باید چیکار کنی. سریع با خودت حساب کتاب کنی ببینی که آیا اون ویژگی بد رو اگر واقعا داری، پس باید بپذیریش که داری، قبل از اینکه یکی دیگه بهت بگه. و اگر دیگرون فکر میکنن بی عرضه ای، خودت که از درون واقفی که اون ویژگی های مثبت رو داری. همه این ها آرومت میکنه. چون شناخت خودت از خودت بیشتر شده دیگه و این شناخت از خود، باعث میشه اعتماد به نفست بره بالاتر


اگه تا اینجا اومدی، دمت گرم و می خوام به عنوان حرف آخر؛ با همین روشی که گفتم تجربه خودم رو بگم:

خانواده ام همیشه بهم می گفت پسر فلانی همسن توعه و کار میکنه ولی تو نه؛ اما الان استارتاپ خودم رو دارم.

همیشه فکر میکردم صدام بده و نمی خواستم تو جمع ها حرف بزنم؛ اما الان پادکست خودمو دارم.

معدل پیش دانشگاهیم 15 بود و تو کنکور یه رتبه بدی آوردم؛ ولی الان به دنبال اینم تا دکتری رو اپلای کنم به یکی از بهترین دانشگاه های دنیا

دو سال پیش نشسته بودم رو سکویی تو پارک و افسوس میخوردم که چرا انگلیسیم افتضاحه؛ ولی الان دارم آماده میشم برای شرکت تو آزمون تافل

طبیعتا این ها رو نگفتم تا بگم ببینید من چقدر خفنم! گفتم تا یه جورایی اثباتی باشه بر اینکه با داشتن اعتماد به نفس واقعی، هر چقدر هم که تو دره باشی، میتونی به بالای قله برسی

ذهنت خلاق و تنت سلامت:)




اعتماد به نفسمحدوده آسایششکستخودم و خودتتوسعه فردی
طراح شهری که به سینما، بازی سازی و دنیای استارتاپ ها علاقه منده و به دنبال وصل کردن اینا با هم دیگه اس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید