این آخرین ضربه دوران بازی اش بود. بعد از هجده سال فرش تا عرش داستان فوتبال را دیدن این ضربه را که روانه دروازه میکرد سوت منقطع پایان ایسگاه آخر را نشانش میداد و ... تمام. پایان یک قهرمان که جام جهانی و هزار و یک افتخار دیگر را برده و برایش وقت زندگی به عنوان یک قهرمان پیشین است.
تا اینجا همه چیز دلپذیر و خوشایند بود، اما برای او اینطور نبود. به این سادگی ها این قصه توپ و دروازه دست از سرش برنمیداشت. آخر داستان او را یک ایسگاهی گوشه چپ محوطه جریمه مینوشت. یا گل میشد و انها بازی را مساوی میکردند و او در آخرین لحظه فرشته نجات میلیون ها هوادار متعصب المانی در یورو بود که او تا آخر داستان فوتبال با پرستشش نامش را به پرواز در میاورند و یا آن ضربه از دست میرفت و باخت نصیبشان میشد و در کسری از ثانیه در کتاب قطور تاریخ گم میشد و اصلا هیچ کس یادش نمی آمد که این آخرین حضور شوالیه سفید پوش در میدان بوده. اینکه هجده سال درخششت را، بی خوابی هایت، دوری هایت را، ساعت ها عرق ریختنت را یک ایستگاهی همه یا هیچ کند برایش تحمل ناپذیر بود.