ابراهیم کاظمی‌مقدم
ابراهیم کاظمی‌مقدم
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

سوره مرگ 3

همه فکر می کنند عشق را می فهمند، شاید نتوانند تعریفش کنند اما می فهمند...
همه فکر می کنند عشق را می فهمند، شاید نتوانند تعریفش کنند اما می فهمند...


همه فکر می کنند عشق را می فهمند، شاید نتوانند تعریفش کنند اما می فهمند...
ادیب، عامی، عالم، بی سواد، کارگر، مهندس، همه و همه فکر می کنند می دانند عشق چیست اما همه در اشتباهند!

عکس پروفایلشان متفکری ست که با ژست و خیره به افق، که در کافه نشسته و شاملو می خوانند. در بیو می نویسند: «عشق را ای کاش زبان سخن بود...». خوبِ خوبشان مجنونِ نظامی است که در دعا می گفت: «از عمر من آن چه هست بر جای/ بستان و به عمر لیلی افزای»
من امّا عشق واقعی را منحصراً در همین جوانک دیدم! معمولا عاشق همه چیزش را می دهد که به وصال برسد. حاضر است همه چیزش را بدهد اما معشوقش را هرگز! وقتی دلش را داد، دلبر را به عوض می خواهد. زمین و آسمان را به هم می دوزد، کوه را از جای میکَنَد تا به چنگش بیاورد.
جوانک هم از وقتی دختردایی اش را شناخت خودش را فراموش کرد. قید همه چیز را زد که در قید او باشد. جان میداد که لبخندی ببیند. نه این که فقط برایش جان بدهد، جان دادن که برای عشق بچه بازیست! جوانک آن چیزی را داد که از همه چیز برایش مهم تر بود. جان که برای عاشق اهمیتی ندارد. جوانک معشوقش را داد!
فهمیدنش حساب و کتاب زیادی لازم نداشت، خواستگار دختردایی واقعا پسر خوبی بود. اشتباه نفهمید! جوانک پسر بدی نبود. هر دو جوان های سالم و خانواده داری بودند. اما جوانک آه در بساط نداشت و خواستگار داشت! برایشان آرزوی خوشبختی کرد و حتی یک کلمه به کسی نگفت که عاشق دختردایی است. فقط گاهی برای مادرش سبزی آش می گرفت تا خانواده را دور هم جمع کند. شاید لیلای قصه کاسه آشی از دست جوانک بگیرد... دوستش داشت اما دوست نداشت او را به بند بکشد که به بند کشیدن شیوه‌ی خودخواهان است نه عاشق. عاشق معشوق را آزاد و خوشبخت میخواهد، حتی اگر از آن دیگری باشد! و البته اگر از کندن کوه سخت تر نباشد، ابدا ساده تر هم نیست!
امیدوارم جمله ی کلیشه ای پول خوشبختی نمی آورد را برایم تکرار نکنی! چون اگر گفتی می فهمم که یا از بی پولی چیزی نمی فهمی یا از عشق سر در نمی‌آوری! البته من خودم را عقل کل نمی دانم، شاید وسعت نگاه من کوچک بوده! شاید آن فیلم هایی که تو دیده ای و کتاب هایی که خوانده ای را نخوانده ام! شاید هم احساساتی شدم و دارم نظرم را به تو القا میکنم! نمی دانم، اما حق گفتن نظرم را که دارم؟
جوانک هر وقت استرس می گرفت همین جنگ خودخواهی و عشق توی ذهنش در میگرفت! دو راهی مشاورانی که از بیرون گود می گویند باید علاقه ات را ابراز کنی و عقلی که می گوید تو از این دنیا سهمی نداری! الآن هم یکی از همان مواقع بود. آقای دندان پزشک گفت: «چیزی شده؟ چیزی توی چشمتون رفته؟» با سر اشاره کرد که نه و رفت طبقه پایین تا عکس دوم را بگیرد! از دندانش بگیرد!
بالا که آمد، دکتر عکس را از توی سیستمش دیده بود. گفت: «متأسفانه نیاز به عصب کشی هم هست! هزینه یه مقدار از مبلغی که گفتم بیشتر می شه! لطفاً پرداخت کنید و برگردید برای ادامه عمل!»
قرار نبود اینطوری گیر بیفتد. گفته بود بدون عصبکشی درستش میکنم! اگر با عکس اول می گفت باید عصب کشی کنم می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد. میفهمم درد دندان آدم را بی‌چاره می‌کند. شاید مثل آن یکی دندان سوزن داغش میزد، شاید میرفت یک مطب دیگر، چه میدانم اصلا میداد با انبر بکشند. ولی چاره ای نبود، الآن دیگر پیشبند دندان پزشکی دور گردنش بود و سیخ های داخل دهانش مانع صحبت کردن می شد. عرق سرد پیشانی اش را پاک کرد. با نوشتن در گوشی و ایما و اشاره به یک نفر در سالن انتظار چیزی فهماند. بنده ی خدا تلفن را گرفت و به آن طرف تلفن توضیح داد که جوانک در چه حالی است و شماره کارت را برایش ارسال کرد.
نشسته بود و پایش را تند تند تکان می داد، دهانش نیمه باز بود و هر چند دقیقه اجباراً سری به سطل زباله ی گوشه ی سالن می زد که آب دهانش را خالی کند.
آدمیزاد می تواند خودش را با حقوق کم وفق دهد، با بی پولی هم کنار می آید، اما خدا نکند گرفتار درد و بلا شوی! روز اول دندان درد را شاید بشود تحمل کرد اما به هفته نکشیده فیل را هم از پا می اندازد! باز هم خدا را شکر به خیر گذشت. دیده بود پدری را که با زجه های پسرش از مردانگی افتاده و مثل زن ها التماس می کند. دیده بود که پدر می گفت تا صبح صبر کنید هزینه ی جراحی پای شکسته ی پسرش را می آورد، ولی طرف مرغش یک پا داشت که اول پرداخت و بعد بستری!
حالا هم اتفاقی نیفتاده! یک دندان پزشک با یک جوان که سر و وضع خوبی نداشته تحقیرآمیز صحبت کرده و جوانک هم پولی قرض کرده و با دندان پر شده هرچند بدون روکش از مطب بیرون آمده. جوانک به این فکر می کرد که اگر همین دندان درد کوفتی به سراغ دختردایی می آمد و همراهش من بودم چه؟
جوانک حتی در گناباد هم نمی توانست یک خانه ی معمولی برایش فراهم کند. تازه دختردایی که می خواست مشهد زندگی کند... خودم میدانم مشکل جوانک مشکل خیلی هاست، اما هست. و تو چه می دانی هزینه‌ی ساخت 60 متر خانه از 120 ماه کار تو بیشتر شود یعنی چه؟ تو چه می‌فهمی سالانه در ساخت چندین خانه کار کرده باشی و سر آخر به اجبار شب ها را خانه ی پدرت بخوابی یعنی چه؟ شاید درک کنی حساب بانکی خالی و قسط و قرض داشتن چه حالی دارد، اما یقین دارم حال جوانک را در این روزهایش نمی فهمی!
با اطمینان میگویم نمی‌فهمی چون یقین دارم وقتی جوانک از سر کار بر میگشت حوصله ی خودش را هم نداشت، چه رسد به خواندن داستانک من!
شنیدم سرپرست شهرداری گناباد گفته به گنابادی ها اجازه خواهیم داد روی پشت بام خانه شان یک طبقه دیگر بسازند.
جوانک داستان من که با فرض حقوق کامل و وام هم از پس هزینه ی ساخت همان هم بر نمی‌آید! اما امیدوارم همین مجوز گره ای از مشکل کسی باز کند.
امیدوارم تصور نکنی از یک سیاره ی دیگر یا از یک شهرستان مرزی و دور افتاده برای تو می نویسم یا می خواهم با تخیلات خودم اشک تو را در بیاورم! من همین جا هستم، در همین گناباد و آنچه می نویسم با گوشم نشنیده ام! با چشم دیده ام و با پوست و استخوان حس کرده ام!

گنابادگنابادیفقرعشقعاشق
یه بدخط که مجبوره برای نوشتن تایپ کنه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید