ویرگول
ورودثبت نام
رزق بر مدار خرج
رزق بر مدار خرج
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

داستان تخیلی 'میم'


بسم الله الرحمن الرحیم

اگه میتونی یه لیوان آب بیار، خیلی حرف ها هست که باید بشنوی...

تموم این مدت که کم پیدا بودم داشتم روی صنعت 'موا' کار میکردم... به یه نتایجی رسیدم که باورت نمیشه... میشه از اول این شهر رو ساخت، از ظاهر ساختموناش بگیر تا قلب های ادماش... آب رو از دستش گرفتم و ادامه دادم:

سرنوشت این شهر گره خورده به تصمیم تو، مشکل شهر رو فقط تو میتونی حل کنی، مرد میدون هستی؟! ... به چهره اش خیره شدم، نه اخمی که نشانه نارضایتی باشد و نه لبخندی که نشانه رضایت... با بی روحی جوابم را داد: من زاده شدم که به خلق جهان خدمت کنم اما این خدمت باید در حد توان ... پریدم وسط حرف هایش : من کاری به هدف و استدلال هایت ندارم، جواب سوالم یک کلام است، مر میدان هستی یا نه؟!...

این بار اما صورتش، ابرو هایش نشان از اضطراب او میداد،حق هم داشت مسئولیت سنگینی بود، اینکه بخواهی یک شهر بی روح ربات گونه رو به انسان های قلب دار پر احساس تبدیل کنی، کار هرکسی نیست...بالاخره جوابم را داد: هرچه شما بگویی / حالا شدی همان که میخواستم، امشب ساعت نه آماده باش که قراره بریم پایین ترین نقطه شهر... جایی که رنگی از آدمیت هنوز توش زندست... آن چهر بی روح ابتدا و بعد مضطرب حالا تبدیل شده بود به ترسو، بهش گفتم :از همین حالا گفته باشم ها اگه میخوای بترسی و جا بزنی بهتره قبول نکنی ماموریتت رو...اونجا انقدر دکمه های قرمز هست که جای نگرانی نیست با آستینش عرق رو پیشانی اش را پاک کرد و لرزان خداحافظی کرد...

ساعت نه و نیم :

-اگر ما رو کشتند چی؟! جوابم دادم: خونسرد باش پسر انقدری اینجا اومدم که بلد باشم زنده بمونم فقط گوش به حرفم بده و هرکاری میگم بکن... با تکان سر حرفم را تایید کرد وقتی از محفظه 'سوسیتیک' خارج شدیم خیلی خونسرد به سمت منطقه 'عاجزینه' حرکت کردیم... با اشاره دست بهم گفت : اینجا رو ببین هنوز آدمای اینجا کنارهم میشینن و باهم صحبت میکنن... کاری که نباید میکرد را کرد با اینکه خیلی به او هشدار داده بودم که با دست به هیچ کسی اشاره نکند، اخر مرتکب همچین کاری شد... مردی سبز دو برابر هیکل ما از آن طرف کوچه به سوی ما دوید، هر قدمی که بر میداشت زمین میلرزید... نگاهی به صورتم انداخت و تکه تکه گفت : غ... غ... غلط... کردم...چ... چ.. چیکار... کنیم؟! مرد سبز که به غول می مانست... یک قدمی ما ایستاد، دستش را بالا آورد که یکدفعه فریاد زدم: چرا همچین میکنی برادر من؟! مگر کسی را کشتم که میخواهی مرا بکشی... از دنیا چیز بیشتری جز کشتن گیرت نیامده؟!

-با بد کسی در افتادی ضعیف، کاری باهات میکنم که ارزو کنی ای کاش میکشتمت...

داستانداستان تخیلیمیمنویسندگینویسنده
بسم الله ان شاء الله رزق هایی که خدا میده رو قراره اینجا باهم تقسیم کنیم'زکات علم'
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید