ویرگول
ورودثبت نام
انفرادی
انفرادی
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

اگر نمی توانید حق تان را بگیرید حداقل چرا در مورد آن صحبت نمی کنید ؟

در نمایشنامه بی عرضه آنتوان چخوف یک خانم جوانی برای یک مرد صاحب ثروتی کار می کند. او هر روز به بچه هایش سر می زند و هم مراقب و راهنمای آن هاست و هم به آن ها علوم تجربی را می آموزد. در واقع یک معلم سر خانه است. روایت کوتاه اما از جایی آغاز می شود که دو ماه از تسویه حساب با خانم جوان گذشته و هنوز مرد صاحب خانه حقوق خانم جوان را پرداخت نکرده است. و خانم جوان در می زند و وارد اتاق صاحب خانه می شود و مرد را پشت میز بلند و پر از کتاب هایش می بیند که مشغول کار کردن است اندکی صبر می کند تا مشغله های مرد تمام شود و توجه اش به او جلب شود. مرد تا او را می بیند خودش در مورد حقوق با او صحبت می کند و می پرسد احتمالا مدت زیادی بی پول بوده اید و چیزی هم نمی گویید و خانم جوان نیز با دست هایی لرزان و سر به زیر افکنده خیلی آرام جواب او را می دهد و در ادامه به زور و شهامتی وصف ناشدنی چند کلمه ریز از دهان او خارج می شود و می گوید بله. بگذریم از این که این لحظات برای خانم جوان عین عذاب و رنجش عظیمی بوده اند و نمی شود آن ها از ورای متن و نمایشنامه متوجه شد. هر یک از ما در چنین لحظاتی به سرعت رنگ و رو عوض می کنیم و نمی توانیم حتی یک کلمه ای را نیز بر زبان برانیم. بار ها پیش آمده است که رو به روی پدر خانواده قرار گرفته ایم و یا بدتر از آن رو به روی فردی قرار گرفته ایم که درجه او کمی از جایگاه ما بالاتر است. مثلا مدیرمان است . و اگر امروز نسبت به این احساس ها بالغ تر شده اید و این ها دیگر شما را اذیت نمی کند می توانیم برگردیم به گذشته ها و هنگامی که معلم برای پرسیدن درس ، شما را بالای تخته می برد و شما هیچ چیزی نخوانده بودید . و نمی توانید جز کلمه نمی دانم چیز دیگری بر زبانتان جاری سازید. آن زمان در برابر هجوم احساسات و عواطفی وصف ناشدنی قرار می گیریم. در برابر حمله ای قرار می گیریم که اصلا محق درد و رنج آن نیستیم. این جاست که ما لازم داریم حرف بزنیم. حرف بزنیم و سفره دل بگشایم. اما حرف زدن چقدر سخت می تواند باشد آن زمانی که به شدت لازمش داریم.

آخر نمایشنامه آنتوان چخوف این شد که مرد شروع کرد به نام بردن تک تک خطا ها و اشتباهاتی که خانم جوان مرتکب شده بود و به ازای هر خطایی از پول او می کاست. با قدم هایی بلند داخل اتاق قدم می زد و به دور خانم معلم جوان که غرق عرق و شرم و خجالت شده بود می گشت و با صدای بلند می گفت : و با این حساب فلان مقدار روبل از حسابتان کسر می شود و این کسر شدن ها تمامی نداشت و چیزی نمانده بود که اشک بر گونه های معلم جوان سرازیر شود. مرد مدام و پشت سر هم ردیفی از جمله های تهاجمی را به سمتش روانه می کرد و همه آن ها به خانم جوان یا بهتر است بگویم به قلب خانم جوان برخورد می کردند و معلم جوان هیچ دفاعی در برابر آن ها نداشت. مرد بعد از کلی حساب و کتاب بی رحمانه اندک پولی به او داد که کفاف چند روزی بیشتر نمی شد. شصت روبل به یازده روبل تبدیل شده بود و این جا بود که قطره های اشک خیلی آرام سرازیر شدند و در این لحظه خانم جوان قطعا به این فکر می کرده که چگونه یک ماه دیگر را بدون پول سر کند. احتمالا تا این جای داستان واقعی ترین تراژدی حال حاضر تمام مراکز کار باشد که حقوق دولتی دریافت نمی کنند. از حقوق ها به بهانه های مختلف کسر می کنند و کمتر از چیزی که حق مان است به ما پس می دهند. و آن هم با هزار منت و هزار اخم و تخم. شاید فکر کنید نتیجه گیری این متن این است که شهامت داشته باشید و حق خودتان را بگیرید و یا حق گرفتنی است و نه دادنی . باید بگویم که این قدر سطحی نمی توان به مسأله نگاه کرد. آن کس که تنها شغلی که دارد همین است آن کس که اگر همین حقوق سطحی را قبول نکند با تیپ پا بیرونش می اندازند و جایی را ندارد که برود چون محیط کار به او جای خواب نیز داده است. یا زمانی که مردی به خانواده اش قول روز های بهتر را داده است و در صورت قبول نکردن آن مقدار حقوق اندک نیز باید چندین ماه بیکاری و سر خوردگی را تحمل کند تا بلکه به پول کافی برسد تا قول هایش را و سرشکستگی هایش را جبران کند. و یا زنی را بگویم که با هزار دعوا و التماس توانسته شوهر و خانواده اش را راضی کند تا از کنج عزلت خانه بیرون بزند و به کاری که علاقه دارد بپیوندد. او چگونه می تواند بر گردد به سمت خانواده. بگوید حقوق نگرفته است. آن زن از هم می پاشد. ساده نیست که بگویم حق گرفتنی است. تا به حال حق های تان را گرفته اید؟ آن را به شما داده اند بعد از دعوا کردن ؟ و جنگیدن ؟ نه این طور نیست بعضی اوقات حق را نمی دهند نخواند داد چون ذات زندگی همیشه دو دو تا چهار تا نبوده است. گاهی جواب سه می شود و شما برای یک عدد نمی توانید چونه بزنید چون آن را به شما نمی دهند. اما گفتم تا این جای داستان واقعی می بود اما داستان ها و رمان ها ریشه در تخیلات دارند. از آن دنیا تغذیه می کنند. و مرد چه می کند؟ کمترین پولی را که می توانسته به او بدهد، می دهد و سپس به سمت میزش حرکت می کند و به او پشت می کند. خانم جوان دیگر کم کم باید برود اما هنوز همان جا ایستاده است و با زبانی قفل شده به او می گوید ممنون! و مرد با فورانی از احساس خشم و غضب بر می گردد و به او می گوید از چه چیزی ممنون هستی ؟ من حق تو را خورده ام و از شما دزدی کرده ام و شما در جواب از من متشکر هستید؟ چرا سکوت کرده اید ؟ دختر می گوید که در گذشته کار فرما های قبلی همین را نیز نمی دانند و مرد می گوید باید هم که ندهند چرا حرف نمی زنی ؟ اگر به مشکل بر خورده ایم و سخت احساس تنهایی می کنیم و یا حق مان را دو لپی خورده اند و کاری جز حرف زدن نداریم پس لطفا حرف بزنیم ! لطفا ح ر ف بزنیم. دیگران درون مغز ما نیستند.

داستانداستان کوتاهجستارآنتوان چخوفچخوف
نوشتن، هویت من است با آن زیست شخصی‌ام را احساس میکنم و با آن از زیست شخصی‌ ام فرار میکنم و به راحتی پرنده‌ ای می‌شوم در آسمان های تخیلات. شما راهی بهتر از نوشتن سراغ دارید برای نفس کشیدن ؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید