انفرادی
انفرادی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

فی البداهه


صبح است

ظهر است

شب است

یا هیچکدام و در زمانی هستیم ما بین آن ها

در راهیم

به سمت مقصد ، مقصدی نامعلوم

در راه بنویسیم که چه دیدیم

چه ارزشی دارد ؟

بیایید فی البداهه بنویسیم و سپس در جایی که سکنا

گزیدیم قلم جرح و تعدیل را بگردانیم

شروع کنیم به واکاوی آن

چه گفتیم

چه شد

از دور دست چراگاهایی به چشم می خوردند که اندک اندک بند و بساطشان را جمع می کردند و به سمت آخور های خود در عزیمت بودند

و پهنه ی آسمان گویی پر از رگه های خونی شده بود و آفتاب ، واپسین لحظه هایش را بر روی زمین میگذراند

یک ساعت بعد دیگر خبری از دشت و جاده نخواهد بود و همه جا در تاریکی ماتی مستغرق خواهد شد اما الان هنوز ساعت شش است و گوسفندان آخرین لقمه هایشان را می جوند و پرندگان دسته دسته در کنار هم در پست زمینه ی آسمانی پر خون که مدام پر خون تر نیز می شود به سمت غرب در پیش اند به سمت خورشیدی که پایین و پایین تر می رود

هنوز ساعت شش است و من پیشانی خودم را به اخرین پنجره کوچک سه ضلعی ماشین چسبانده ام و منظره اطرافم را با چشم هایم میبلعم

او خودش را تازه خوابانده بود در هوای سردی که از درز های صندلی به داخل نفوذ می کرد او خودش را ما بین دست هایم قرار داد و خوابید

شایدم خودش را به خواب زد

و من از این حس راضی می شوم و دست هایم را برای نوازش روی پیشانی پهنش می کشم

اگر دستم را پس بزند یقین می دانم که به خواب

رفته است اما حالا نه

شاید یک ساعت دیگر به خواب عمیقی برود

آن زمان همه جا ام تاریک می شود و می تواند با ارامش بخوابد

راننده سکوت سنگینی دارد حرفی ندارد بزند گه گاه از آیینه عقب را نگاه میکند و هربار اطمینان میکند که در جاده تنها هستیم

اندکی پیش صدای ماشین در آمده بود و راننده ترس این را داشت که هوا تاریک بشود و در این جاده خالی تنها بمانیم

اما حالا صدایش در نمی گرفت

نرم بر روی جاده می سرید

بر روی سراشیبی دنده را خلاص می کرد تا سوخت کمتری بسوزاند

دشت رو به تهی شدن

هوا رو به تاریک شدن

زن در خواب و بیداری

ماشین آتش زیر خاکستر

_ هوا را چک کردم ابریه ابریه خیالت تخت رطوبتش کمه سکوت را شکستم و توقع داشتم راننده چیزی بگوید

نگفت

_ راسته که خرسم داره ؟ البته طبق معمول سوزنده و برنده و دوزنده با خودمون داریم و از پس هر چیزی بر میاییم ، شما که نرسیده بر میگردی دیگ

راننده انگار یادش نبود راه رفتنی را باید تنها بر می گشت برای همین یکه خورده بود

صدایش را صاف کرد و گفت : خیالی نیست میتونمم وایستم تا صبح تا شما بر گردید

عرق می کرد مدام عرق می کرد

ادامه مکالمه چیز جالبی نداشت و اهمیتش از صحبت های روزمره فراتر نرفت

راننده نگران ماشین بود که هر آن جوش بیاورد و در این دشت تنها بماند

و من خواستم با صحیت کردن از نگرانی درش بیاورم

اما از هر دری سخن گفتم

بحث را دقیقا به سمت ماشین می برد

_ من میگم الانه که زیر پا خالی کنه و کل راهو باید کولش کنیم

_ نگران نباشید شما ام تلفن هست زنگ میزنیم امداد بیاد درستش کنه

تلفن هم آنتن نداشت .

برای فرار از سکوت صحبت می کردیم و جملات پر نقطه بود و هیچ یک ادامه دیگری نبود از هر دری میگفتیم تا جلوی اضطراب را بگیریم

در نگاهم آینه بغل ایستاده مرا تماشا می کرد

یه ته ریش نامنظم و ابرو های کمانی شکل

پیشانیم را از پنجره دور کردم و مشغول تماشایش شدم

دست به صورتم بردم و مخمل ریش ها را دست کشیدم

و از آن جا نوک بینی سرد شده ام را میفشردم تا گرمای رگ های انگشتانم آن را گرم کنند

آینه تماشایم می کرد

لحظه ای زن از زیر دستانم سرید و قبل از افتادنش او را گرفتم

و دوباره به آغوش خود بر گرداندم

آینه از دید رس خارج شد

جا به جا شدم و منتظر غروب آفتاب نشستم

دشت تهی می شد

هوا با اخرین انوار خورشید خداحافظی می کرد

زن در آستانه خواب بود

و ماشین همچنان آتش زیر خاکستر به حرکت خود ادامه می داد

مقصد معلوم بود جنگلی بود در سیاهی

و مقصد نامعلوم بود فی البداهه نوشتن چه زیباست


داستاندلنوشتهفی البداهه
نوشتن، هویت من است با آن زیست شخصی‌ام را احساس میکنم و با آن از زیست شخصی‌ ام فرار میکنم و به راحتی پرنده‌ ای می‌شوم در آسمان های تخیلات. شما راهی بهتر از نوشتن سراغ دارید برای نفس کشیدن ؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید