کلافهام . همالان که مینویسم کلافهام ؛ نه از خودم که نمیدانم از چیست و گندی ماجرا همین جاست که نمیدانم از چیست اصلا میدانید کلافگی یعنی چه ؟
زمان هایست که بی خواستهی نظر ما هستند یک وقت هایی مثل صبح ها و ظهر ها و شب ها و اینجا عنصر کلافگی نیز اضافه می شود و میشود صبح ها و ظهر ها و شب ها و کلافگی ها و نیز شاید ترکیبی از آنها و اتصال یافته ای از آنها بشود و در این صورت میشود صبح های کلافگی و صبح های ساده ، ظهر های کلافگی و ظهر های معمولی ، شب های کلافگی و شب های یکنواخت و در آخر سر هم آخر شبی یکسان و آخر شبی کلافهدار ! یا به زبان سهل فهمی بگویم کلافگی همین بهم بافته هایی است مندرآوری که میسازمشان آن قدر به هم بافته های مسخره که حتی نمیدانم چرا ساعت ( همالان با دو ضرب انگشت صفحه گوشی را روشن کردم) ۱:۴۵ بامداد نیمه شبی و نیمه صبحی ( همالان پشهای در کنار گوشم وز و وزی کرد و دور شد ) وز وزه پشه میگوید ساعت ۱:۴۵ آخر شب است اما نه آن آخر شب های معمولی و یکسان و یکنواخت هر شبه بلکه آن آخر شب های کلافگی . کلافهای از درهم و برهم هایی که ته ندارد . مسیر حرکت ذهن در هزار تویی خودساخته و حرکت پشه نمود بسیار واضحی از آن دارد گویا ! ( هنوز صدای وز وزه اش دور و نزدیک میچرخد ) دور شکارش میگردد لاکردار ! داشتم چه میگفتم ؟ ... گفتم ساعت ۱:۴۵ است و حتی ارزش روشن کردن لامپ را نداشت . میدانید نوشتن شروعش قشنگ است و شروعش در ذهن آدمی پر از موضوع هاییست جذاب و خواندنی از چه و چه ها گفتن هاست اما همین که قلم به زیر دوخمش رفت و در زیر انگشت های قلمی ، قلم شد و آن وقت که باید اولین کلمهات را بنویسی سرت یکهویی گیج میرود و در برابرت صفحه سفید دفترت قبرستانی از کلمات نگفته میشود که هنوز پا به هستی خویش نگذاشته باید چال شوند زیر خروارها خروار لایه های خاکستری مخ و تو اینجاست که میشوری عصیان میکنی خودت را به در و دیوار میکوبی که چطور آن موضوع افسانهای از خاطرت پاک شد محو شد و آن زمانیست که خنگ میشوی گاو میشوی و چه شد چه شد برمیگردی و گورت را از جلوی صفحهی سفید مرگبار گممیکنی آن زمان است که چهره زیبای کلافگی بهتان لبخند میزند و با دست های نوازشگرش نوازشت میکند .
شنیدهام یک عده پروفسور ادبیات میگویند اگر هر شب خزعبل بهم ببافیم و سر و ته به هم بچسبانیم ( که خلاصهاش میشود همین کارگره خورده خودم ) و اگر به قول استادمان به دهنش بدهیم ( بخوانید تَف دادن و بخوانید اضافه کردن ) ! فکر کنید ! دهنش ! چه میشود ! چه میگفتم من !
... پس اگر به دهنش بدهیم هر شبه و یا به قول آن دوست شیرین زبان مشهدیام که سربازیست اکنون برای خودش که همالان یکهویی وارد کلافه بافیام شد ؛ میگفت جلسه امتحان بعد از پاسخهای اندک داده شده و در حد توان ، وارد فاز کثافط کاری میشد تا همهاش را رنگین کند تا سر و گهاش درهم شود تا دیده نشود چه گندی شده و مسئله پاک شود. اما گویا میگویند بعد از نوشتن های هرشبه ۲۰۰۰ کلمهایه قبل از مسواک و جیش و بوس و لالا میتوانی بعد از n شب و در شب n ام به عروج برسی و نوشته ای مرتب و با کفایت با محوریت یکسان بنویسید طوری که مو لا درزاش نرود و هیچ کجایش به هیچ کجای دیگرش بَر نخورد بُر نخورد
و بِر و بِر متن بهتان نگاه کند که خب بعدش و تو ام بعدش را بدانی . قشنگ است نه ؟! مثل امید لاغری همراه با پیتزای رست بیف خامه ی اعلا ! امیدمحض و مسخره دوره ی اباطیل الاباطیل الاباطیل ...
همین سه نقطه های متن کلافهام از متن های منظم و دری وری هر شبه بهتر است. تا کجا که نرفتیم ! برگردیم سر کلاف را پیدا کنیم .
همین متنی که میخوانید لزوما و یا گاها و یا اشتباها و یا حتی اتفاقا میخوانید صد البته که اشتباه می کنید اما میخوانید به سبب همین کلافگیتان و میدانم همگی به یکباره ننشسته اید این را بخوانید آخر همه سر یک شب و یک روز کلافه نمیشوند اما بالاخره میشوند و این آش دهن سوز و لب دوز را خواهید خورد پس در نظر بگیرید ما چند نفر قلیل بیش نیستیم که دور هم جمع شدیم و می بافیم و باز گروه بعدی . تشبیه ساده بکنیم که مشبه بشود من و امشب و متن کلافه ام و متشبه به بشود شما آدم های چیز که این را میخوانید و یا ام بالعکس و الان که کمی نوشتم یک چیز عجیبی را استنتاج کردم دوستان ، آری دوستان اینجانب نایل به کشف این خصیصه در کلافگی شدهام که کلافگی یک قله است یک کوه و یا شاید یک تپه است . هر آن چه از آن بالا بروی میبایست در نقطهای از آن پایین بروی و برگردی به نقطه آغازینت بالارونده و فرو رونده ای و مثل اپیدمی بیماریه مسری . اولش اولراهی نگاهی به کوهی از هجویجات داری و پایی همچو خر در گل فرورفته اما نیرو و توانایی برای پیمودن این راه بیراهه همین که قدم اول را گذاشتهای نگاهت پرشوق تر و پایت فرز تر و نیرو و توانایی زایا تر میشود و میروی و میروی تا به انتهایش برسی به آن نقطه حساس تعیین کننده . بیایید این ایراد و سخنرانی پرطمطراق را بدل به پیش درامدی برای داستانی روایی کنیم تا تاثیر اش افزون تر شود . حال که فهمیدید کلافگی ام برای خودش قانونی دارد اینطور ساده به بیکارگی هایتان چشم نمیدوزید پس ابزار و یراقتان را پایین بگذارید تا این داستان را با یکدیگر بسازیم این داستان را ما ، ما کلافه های آخر شبی بیافرینیم .
قهرمان قصه ما که در برابرش کوهی از کلافگی در جریان است اسمش را بگذاریم پتروس . این اسم به ما میخورد البته که میدانیم ما، ما کلافه های آخر شبی هیچ رقمه همذات و همزاد پتروس فداکار نسخه اورجینال نیستیم اما فعلا محکومیم به خو گرفتن به اسم قهرمان داستانمان ؛ پتروس فداکار و یک کوه آت و آشغال که میباید فتحاش کرد و برای تکمیل شدن رشد شخصیت و دگرگونی درونی قهرمان قصه ما که برگرفته از بوطیقای ارسطویایست این شخصیت پس از گذر سلامت به همت از یک آدم به غایت بیخود ( ما ، ما را میگوید) به یک آدم لااقل انسانتر مبدل شود و برای تکمیل عیش و نوش مستی نهایی که لعنتی مثل خوره به جانم افتاده است و خلجانی در تنبان و پیام میخاراندم
باید این عنصر عظیم الشأنی را نیز اضافه کنیم
« فضا »
فضا ، نه آن فضای ماهوارهای و نه آن فضای معتادین و نه آن فضای که بعد از یک خورد و خوراک مشتی به دهنمان لق لقه میزند :عجب فضایی داد ! منظورم فضای داستان است . محیطی که پتروس فداکار باید با کوهی از فراز و نشیب هایی که مفتخریم به نام کوه کلافگی باشد دست و پنجه نرم کند و از یک پشه به یک انسان تبدیل شود و آن محیط نمیتواند خلاء باشد باید یک هوایی ، آسمانی ، زمانی ، جنسی ، پرنده ای ، چرنده ای ، دار و درختی ، جاده ای و یا حدااقل لباسی که بتوان با توصیف کردنش داستان را بیشتر موشکافی کرد مثل داستان های دیگر که آفتاب در حال غروب است و تاکسی به مقصدی بینهایت میرود پس فضا لازم است تا این داستان موهوم بر آرامش خویش بنشیند ، جا بخورد خلاصه یک نری و مادگی باید داخل هم شوند و این زوج پسند شده باید خاصهی ما باشد خاصهایم که همه رنگ ها بنفش باشد تصویری ویرایش شده داخل گوشی و آسمانی نه صبح و نه ظهر و نه شبی را خلق کند که بنفشش یک بی زمانی خاصی به آن بخشیده باشد گویی عینکی با شیشه هایی بنفش رنگ بر چشم داریم و همهجا یک بنفشی خاصی دارد و فضایی به دلخواه میتوان درست کرد و میتوان قوانین را زیر سوال برد چرا حیوان های فضای ما همگی پشه نباشند و یا حدااقل پشه وار حرکت نکنند ؟ رنگ بنفش و همهچی پشهوار حرکت میکند گرگی با صدای وز وزی دور سر خود و پتروس بچرخد و ثقل داستانی و وزن و وزنه ی داستانی بر کجاوه پتروس نشیند بر شانه های قهرمان ما تا این بار عظیم را به مقصد برساند . یک پتروس فداکار به همراه کوله باری سنگین بر دوش که گویا آنقدر سنگین است که زمین را کمی چلانده و همراه هر قدم اش با او حرکت میکند تصویر سه بعدی را درون نرم افزار های کامپیوتری تصور کنید . زمین زیر پا سنگی ، خاکی ، علفی و ماسه ای نیست زمین زیر پا باشد خطوط های فضایی چارخونه چارخونه . خطوطی بنفش رنگ و مابین آنها سیاه و خالی و اگر هنوز متوجه نشدید قصد چه دارم بهتر است بگویم یک توری نرم فلزی که لا به لایش خالی است و پتروس و بارش فرورفته داخل این توری سیمی نرم و تمام احشاء داستانی نیز پشه وار به دور آنها که در حال حرکت از نقطه الف به نقطه ب میباشند ؛ میچرخند . پرندگان پشهوار در آسمان به گرداگردش و گرگ ها و کرم ها نیز روی زمین سیمی پشهوار در حال طوافش و این دو نقطه الف و ب نیز دو ابتدا و انتهای داستان هستند یعنی ابتدای کلافگی و نقطه انسانی شدن و راست راستکی رنگ تمام این ها بنفش است یک بنفش جانانه که هیچ وقت فراموش نشود.
بگذار برای رئال شدن داستان بگویم که پتروس ما همان است که باید باشد و فداکاری قبلیاش را به سرانجام رسانده و این دومین فداکاری اش است و برای دراماتیک شدن و تراژیک شدن داستان باید او را بکشیم و یا کم کمهاش کلاف درونش را . با خنجری بنفش رنگ از خود کوه ، ساخته خود کوه جانش را بدریم و این چنین نیز فرم هنریاش نیز زیباتر میشود چون همانند همانند را میبُرد کوه کلافگی قلب تپنده کلاف را میبُرد آنهم با خنجری بنفش رنگ و بعد از پاره شدن قلب این توده چرکین آسمان از یک سو شروع به درخشیدن و رنگ آمیزی طبیعی خودش میکند بنفشهایش چون برگهای پاییزی میریزند و در عوضش رنگهای بکر طبیعی روز های معمولی باز میگردند و آخر شب کلافگی به صبحی معمولی و یا شاید صبحی بی کلافگی درمیآید همهچی آرامِ آرام میشود . حال داستان را نقل کنیم ... روزی روزگاری پتروسی فداکار ... آه صبح شد شب بخیر .