پنجسالگیام تمام شده بود و ششسالگی تازه میخواست جوانه بزند. درست در همان روز عزیزی را به خاک سپردیم. این آغاز زیستِ مرگ درون من بود؛ او از ششسالگی در من قد کشید. حالا دیگر برای خودش جوان برومندی شده و آنقدر پُر توان که صدای نفسهایش را کنار صدای نفسهایم میشنوم.
دیگر میدانم که او در من بوده پیش از آنکه به دنیا آمده باشم. بوده پیش از بودنم و خواهد بود تا پس از بودنم.
•
شاید اگر کفزدنهامان و کِیف کوکمان از لذت اشربه و اطعمه و رجزخوانیهای اینم و آنم تمام شود، خلوتی فراهم آید برای نشستن بر خوانِ زاهدانه و عادلانهٔ مردی که چشمان نگرانش پیِ اندک پیروان راستین میگردد در این انبوه مدعیان و برهوت آدمیان.
نسبت ما با او نه به شجرهنامهها و شعارها، که به سرِ بلندیست که به وقت دیدارش خواهیم داشت یا نه؛
به سربلندی اوست به وجود ما یا تأسف و شرمساریاش از ما.
السَّلامُ عَلَیکَ یا اَمینَ اللهِ فِی أرضِهِ وَ حُجَّتَهُ عَلی عِبادِهِ