سلام.
میخوام امروز دربارهی چیزی حرف بزنم که همین چند روز پیش تجربهاش کردم.
وقتی حالم بد شد.
وقتی سردرد داشتم و فقط دلم میخواست دردم رو فراموش کنم.
شروع کردم دنبال یه کاری گشتن که حواسم رو پرت کنه. هر چیزی که باعث بشه کمتر به خودم فکر کنم، کمتر به دردم.
اما بعد فهمیدم... این یعنی دارم از “حوصله سر رفتن” فرار میکنم.
خیلی جالبه، من واقعاً از حوصله سر رفتن بدم میاد. مخصوصاً وقتی مریضم.
با اولین نشونهی بیحوصلگی، دستم ناخودآگاه میره سمت گوشی.
میرم توی یوتیوب، اینستاگرام، هر جایی که فقط یه ذره از خودم فاصله بگیرم.
یه کاری که انرژی زیادی نخواد، اما حداقل منو از حس واقعی «الان» جدا کنه.
بعد یه جمله خوندم که گفت:
"آدمها حاضرن هر کاری بکنن تا فقط حوصلهشون سر نره."
و اون لحظه فهمیدم منم دقیقاً همین کار رو دارم میکنم.
وقتی هیچ کاری ازم برنمیاومد، یه چیزی توی من گفت:
"بشین. هیچ کاری نکن. فقط حس کن."
راستش، این سختترین کار ممکن بود.
چون یکی از حوصلهسربرترین کارهای دنیا اینه که فقط با خودت بمونی؛ با بدنت، با ذهنت، با دردت.
ولی همون لحظه تصمیم گرفتم امتحانش کنم.
با اینکه هنوز سردرد داشتم، با اینکه کلی کار عقبافتاده بود، فقط نشستم و حس کردم.
بدنم رو حس کردم.
درد سرم، سنگینی چشمهام، حتی بیحوصلگیم رو.
بدنی که اینهمه سال برام کار کرده، دویده، تحمل کرده.
اون موقع یه حس عجیب پیدا کردم.
انگار برای اولین بار، واقعاً داشتم بهش گوش میدادم.
کاسهی چشمم درد میکرد.
بهش گوش دادم.
بهم گفت: “خیلی بیملاحظه ازم کار میکشی.”
پیشونیم سنگین بود.
دستم رو گذاشتم روش.
بهم گفت: “اینهمه به حرفهای پوچ توجه نکن. کلی چیز قشنگ توی دنیا هست که میتونی بهش فکر کنی.”
از پاهام و دستهام تشکر کردم.
برای تمام وقتهایی که بیمنت کار کردن.
در میون اینهمه صدا توی ذهنم (صداهایی از کارهایی که عقب افتادن، از سرزنشها، از بایدهاو ...) اونجا فهمیدم یه فرق بزرگ بین ذهن و بدن هست.
ذهن همیشه عجله داره.
همیشه در حال گفتنه، در حال دویدنه.
ولی بدن… فقط میخواد حس بشه.
و شاید، گاهی تنها کاری که باید بکنم اینه که هیچ کاری نکنم.
فقط باشم، و حس کنم.