اریسا
اریسا
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

قصه های خط سفید-قسمت دهم: پسرخاله نخراشیده نتراشیده

مریم که از دفتر خارج شد، غزل یه چشم غره نثار بهرام کرد، بهرام گفت: چیه! چرا اینطوری نگاه میکنی؟ غزل با حرص گفت : هیچی والا راحت باش. دختره 2 روزه داره دیوانه میشه، به روی مبارک خودت نمیاری! بهرام عصبانی شد و گفت: اولا که این مسأله کاملا شخصیه به تو ربطی نداره، دوماً از کجا میدونی به روی خودم نمیارم؟ پاشد و رفت رو بالکن، مریم و دید که از ساختمون رفت بیرون، به سمت ماشینی که جلوی در پارک بود.

یه مرد گولاخ با لبخند گنده ای که دندون های زردش و نشون میداد به ماشین تکیه داده بود و منتظر بود. مریم سعی کرد دل رعشه ای که از دیدن هیبت پسرخاله اش گرفته رو فراموش کنه با لبخند به سمتش رفت.

– به به دخترخاله، دیر کردی!

– سلام، تا وسایلمو جمع کنم طول کشید ببخشید.

سوار شدن و به سمت خونه حرکت کردن، متکلم وحده آقا مصطفی یه بند تا خود خونه حرف زد و حرف زد، الحمدلله تو همه چی هم صاحب نظر بود: این پل زمان شاه ساختن تکون نخورده ببین تورو خدا! دخترخاله شما که تو کار ساختمونی به نظرت من زمین عبدل آّباد و بخوام بسازم چقدر در میاد! مظنه سیمان چنده الان؟ مهلتم نمیداد جواب بده، پشت سر هم حرف میزد، براش هم مهم نبود مریم به حرفش گوش میده یا نه، اونم از خدا خواسته سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو گذاشت رو هم، گوشیش شروع کرد به دینگ دینگ کردن پشت سر هم، پیام ها یکی بعد از دیگری میومدن، کلافه شده بود گذاشت رو سایلنت و زل زد به بیرون.

تو دفتر بچه ها غرق کار بودن، بهرام بعد از 3 نخ سیگار پشت سر هم اومد تو، رفت نشست پشت میز مریم که بغل دست غزل بود، آروم گفت: غزل ببخشید که عصبانی شدم. غزل با یه لبخندی بهش گفت: نه اشکال نداره، متوجهم به هر حال رو تو هم فشاره!

– واقعا هست، واقعا موندم نمیدونم چه کنم! پویان پرید وسط حرفشو گفت: میدونی! آینده ات مهمه، بری کانادا یه زندگی آروم داری مادام العمر! غزل چشم غره ای رفت به پویان، مهدی گفت: بهرام واقعا باید خوب فکر کنی، از تو انتظار نمیره بدون منطق تصمیمی بگیری. بهرام گفت: مهدی بخدا نمیدونم...یهو چشماش گشاد شد و زل زد به مانیتور مریم: ای وای بچه ها مریم ادیت قبلیه رو گذاشته رندر! مهدی دوید سمت میز، زد تو سرش گفت: وای غزل زود باش زنگ بزن به مریم، بپرس فایله کجاست، نمی رسیم، میدونستم نمی رسیم، نباید میرفت! غزل در حالیکه شماره می گرفت گفت: خیلی خب! آروم باش... جواب نمیده! –بگیرش، پشت هم بگیرش!

وقتی رسیدن به خونه و مریم فقط به این فکر میکرد که یه نفر آدم چطور می تونه این مقدار از چرت و پرت های بی معنی و دنبال هم قطار کنه! وارد شد و به خاله جون و دار و دسته اش سلامی کرد و عذرخواهی کرد و رفت که لباسشو عوض کنه، خاله ی مریم از اون ننه های فولادزره بود که از 15 سالگی مادرشوهری و در حقش تمام کرده بود! از ترس خاله سریع لباس و عوض کرد و اومد سر سفره نشست. هیچ وقت از ته دلش مثل الان نخواسته بود که توانایی شنیدن و از دست بده، با نهایت سرعت شامشو خورد و برگشت تو اتاق، سر درد گرفته بود از بس که همه با هم حرف میزدن، گوشیشو از تو کیفش درآورد و دید 28 تا میس کال از غزل و دفتر و پویان داره! 30 تا میس کال منحصراً از مهدی! سریع زنگ زد، غزل از پشت خط گفت: مریم کجایی آخه! – چی شده؟ چقدر زنگ زدین!

–آره ببین رندرو اشتباه گذاشتی، اونی که امروز ادیت شد، اون تغییراتی که مهدی داد، داشتی انجام میدادی، کجاست؟ بگو بزنم رندر.

-همین فایله بود دیگه! بگرد!

-نه مریم اصلا نیست هرچی میگردم، یعنی Save نکردی؟ هیجان زده از اینکه فرصتی پیدا شد برای فرار از دست خاله و ایل و تبارش گفت: من تا نیم ساعت دیگه اونجام. سریع یه اسنپ گرفت، مانتو و روسریشو برداشت، صدای همهمه ها میگفت که هنوز نشستن سر سفره، خیلی آروم از در خونه زد بیرون و رفت سمت شرکت، میدونست آخر شب که برگرده مامان سرش عربده میکشه، با خودش گفت: یه جوری از دلش در میارم، شاید اینطوری خاله اینا روشون کم بشه و دست از سر ما بردارن! حداقل حالا که هست یه دل سیر ببینمش، یه عمر حسرتش به دلم نمونه، گوشیشو برداشت و به بهرام پیام داد: من دارم میام، به مهدی بگو نگران نباشه، شده تا صبح بیدار بمونم درستش میکنم... نمیتونست تحمل کنه، دیدن بهرام تو این روزهای آخر، ثانیه به ثانیه اش ارزش داشت، نباید از دست میداد.

معمارمعماریقصهآتلیه
معماری خسته از معماری پناه آورده به نوشتن ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید